آتشفشانِ سر بسته/ سوسن جعفرزاده
گاه گاهی دلت نمی خواهد پشتِ یک پنجره قدم بزنی؟
قدم از تار و پود موجودت تا به سر منزلِ عدم بزنی
مثلِ آتشفشانِ سر بسته از درون خودخوری نکردی تا_
حرفهای نگفته ی خود را با لبِ خونیِ قلم بزنی
لال مونی گرفته ای هرگز ؟ وقتِ تحریرِ خود ،نمی دانم!
دیگِ پر دردِ سینه ی خود را غمگنانه همیشه هم بزنی
شده از غصه های پنهانی سر به دیوار دل بکوبی، یا
بروی در پناه یک بالشت،قصه ی گریه را رقم بزنی
شده وقتی پرنده میبینی بروی تا نهایت رویا
بالها را دوباره باز کنی، رنگ شادی به روی غم بزنی
شده خیلی اسیر و خسته شوی در زندان گشودنی باشد
تو ولی مثل مرغ پرچیده هی بترسی و حرف کم بزنی
بی قرارِ کسی شوی اما اعتنایش به دیگری باشد
نذر ها کرده باشی و دائم سَر به میخانه و حرم بزنی
گاهی از روی صندلی با شوق بدَوی سمت در، به لب خنده
و بپرسی دوباره برگشته!!؟،از غزل، از بهشت،دَم بزنی؟
سوسن جعفرزاده