تماس: [email protected]
جوان بودم عجب مستانه گشتم
که دنیا شمع و من پروانه گشتم
بکـــردم خدمت مردان عالم
شنیدم حرفها مستانه گشتم
سخـنها من بگویم دانه دانه
ز شوق گفتنش دیوانه گشتم
بگــــویم چــند ورق ماند نشــانه
ز گفتن سر خوش و جانانه گشتم
تمام پندها از حال این عصر
میان دوستان افســانه گشتم
بکـردم خانهای نغـز و دلکش
به صحنش مهوش و دردانه گشتم
گـرفتم خانمـان نغز و زیبا
بدیدش بیخود و دیوانه گشتم
بزد مهر بتان آتش به جانم
گرفتار دو تن جانانه گشتم
تنیـدم تـار الفـت را به بـازار
ز دست عشق او چون شانه گشتم
متــاعی را ندیدم مـثل جـانان
که او شمع است من پروانه گشتم
شکایت میکنم از چرخ بیباک
ز دستم رفت و من بیگانه گشتم
خــــودم پیـــر و ضعیف و ناتوانم
به مثل طیر و وحش بیلانه گشتم
غم بیهودهی دنـــیا کـــــشیدم
به هشتاد رفتم و بیمایه گشتم
اگر اهل خرد از من بپرسند
بگویم بیبر و ویرانه گشتم
به آب دیده و هم جسم پر درد
ز درد بیخودی بر خانه گشتم
به جز ذکر خدا مسکین ندارد
به فکر و ذکر او فرزانه گشتم
حاجی رحمت الله مسکین