تماس: [email protected]
ثریا بها: هلال فرشیدورد، تو بخوان سوگنامۀ سه نسل را!
این قامت بلند شعر پارسی از تخارستان این زادگاه زبان پارسی جز هلال فرشیدورد کی می تواند باشد؟
ثریا بها:
هلال فرشیدورد، تو بخوان سوگنامۀ سه نسل را!
من گهگاهی آزرده خاطر میشدم که اگر استاد واصف باختری این بلندینچکاد شعر پارسی بمیرد؛ سدهها باختری دیگری در این ظلمتکدۀ جنگ نخواهد رویید، اما امروز میبینم که دراین شورهزار جنگ گل یأسی به قامت بلند باختری روییدن گرفته است که از هر واژهاش بوی گل یأس میتراود و ریشه از درخت تنومند باختری دارد و فردای روشنی در پیش.
این قامت بلند شعر پارسی از تخارستان این زادگاه زبان پارسی جز هلال فرشیدورد کی می تواند باشد؟
قراری بر نشاید بود
بیابان در بیان راه باید زد
ندارد روزنی آنسوتر از آن سوی بیسویی
موازیهای ناموزون امواج حضور اینجا
نه پیگرد و نه پیگیری
ز تمکین تمردهای این قایم به هرچیهای رسوایی
تفکر دشنه گل داده
چه ناپیموده دورانی
به هر سو اژدر چندینسرِ بیهودگی در خشم میبینم
غریب هنگامههنگامان هرجایی
روند دخنهی موزون حیلت های ایمان را نمیدانند
نباید پینبرد اینجا
تفاهمهای بعدِ مرگ آدم در قرار آباد تزویر بقا صورت نمیبندد
مجسم جلوهی دریوزگیهای ازل دارد ابد پیهم
به کام تشنهی ما عرصهی تنوارگیهای تفکر تنگ میآید
به کنج پهنهی این سایهساران سراسر دستپروردِ زمستانی
نبذرید آنچنان باید که تا سر بر نیارد تخم
صدا سیرابتر بادا
کسی بر خاک گوش هوش خود اینجا چراچوهای چنگِ مطربِ ایجادِ وحدت را
نمیهوشد
ایا ای پر پرستان پگاه پرواز پیشآهنگ
درفشِ واژگونِ گیسوانِ انتها همچون مترسکهای دست بادهای پیرِ ویرانگر
صدای وحشت ناراستی دارد
نشاید دل تپیدن پیشه پیش آرید
نباید از جبین آسمان بیبوسه باز آید
به وهم بیکسیهای زمان کس پی نبرد اینجا
چه آمد رفتنِ تکرار بیبهری
چه پستیهای بن بستی
که حتا آدمی
از چوبهی دار تعلق سر نمیپیچد
چهافرازم که افروزد
دمان ازشیوَنستان کرانِ اشک میآید نفس بیرون
سراسر زخم در زخمیم
خلوص آسمان زندگی جز سرزنشها نیست
سروری درسرودی نیست
عروجی در درودی نیست
به غوغوغایِ کلاغانِ دریغآغازِ باغِ داغ، دل بستیم
نهخشکد در نگاه شعلهی ناقوس ققنوسان
حنای نقشِ دستِ سینهی مستورِ خاکستر
ز بیرنگی رنگ رنگها رنگین نمیگردی
نگردد قامت عیشِ تو قایم از غروب ما
بیا باری شنو انسان!
صدای سوگ بار خستهی زرد برادر را
حرامم باد چشمِ دیدن دردت
حرامت باد حتا ذرهی آژنگی بر اخمم
روند کاروان رنج در پیش است
تبربارانیهای بینواییهای خون در خونِ تلخ و تارِ این تاریخِ تارک ترکِ تابوتین
چنین همواره بر دوش قضا افگنده یکسان بر نمیماند
گمانِ گفتمانی باد و خاک و آب و آتش نیست در هستم
بیا ای نیستی ای پیرِ ناپیدا سر هستی
بیا پیش آ به پهلویم
کسی از دوستانت است در هرجا بگو آیند
که من با دوستان پیر پیمان پوی پیمان پیچ خود بینم چه میگویند
نماز سوگ را با پیشوای هیچ میخوانیم
بیایید آی ای آوازه افرازان رز در رز
بگویید آی ای اندیشه پردازان زرین خو
که تکبیر نماز سوگ بر پا میشود با هیچ
نمیگنجد در اقصای بیابانهای گرمِ باورم باور
رسیدن بر رسیدنها و پایانهای بالاهای امکان باهمی درکار
بگو پرتو!
بگو ای برف برسر پیرِ تکساری!
بگو ای در گلو دارنده دردِ صد هزاران قرن
کسی از دوستانت است گر اینجا
بگو گویند
دراین آلوده آغوشِ غروبآبادِ غم در غم
دراین افتیده اُفتآبادِ آفتبارِ مرگ اندود
از آن سویِ سیاهیهای سردِ سالهای سوگ
نفس در بر چهسان پیش آمدی،
پرسش بر انگیز است؟
بیا واصف
که شاید آفتاب اینجا بمیرد آ
بیا ای پیر غربتبار آواره
بیا بگذار سر بر سرزمینت آی
کسی از دوستانت است گر آنجا
بگو آیند
ترا هرگز نشاید بودن آنجا ای گران گنجور گنجاگنج
بیا سرکن کلافِ گویشِ گمگشتگیهایت
بیاسیرابتر کن مزرعهی سبز سخنهایت
بیا ای وارثِ افسانههای خاک
بیا ای پیرِ پندآموزگار روزگار رنج
که آنجا را نمیبینم سزاوارِ سرِ سرخت
ترا ما چشم در چشمیم
بیا شبگیر!
بیا شب را
به دستور قصایدها
ببند اینجا
بیا ای آتشین دم شاعرِ حماسههای کوه
بیا که “بیتو موج و ماه و ماهی” نیست
وطن را لشکر پاییز در خون کرده سرتاسر
صدایت میکنم پولادیان من!
بیا پامیر پیر خسته را بنگر
خبر از قامت خم گشتهی بابا و هندوکش مگر داری!
بیا ای همتبار مانده در تردید
فرود آ از فراز برج خاکستر
ترا ما “چشم در راه” ایم
بگو ای هر کی در چشمی و در پیشی
چهباید را نباید باد و نفرین باد
بیا ای هرکی دور از خویش میپیچی و بیخویشی
بیا برگرد و برگردان کن این اوضاع پیچاپیچ
بیا برگرد
از آن آسودگیهای اگرآلود
ناآسودگی بهتر
بیا برگرد
بیا با این:
بیاگوییگریهایم
بزن صیقل طلای رنگ فریادم
از مجموعهشعر:
نگوگویهها:هلال فرشیدورد