تماس: [email protected]
چه فرق حال و تنهائی، به فردائی که تنهائیست
ببر از مشق عشقی که نصیبش مرگ و رسوائیست
درون برکه ی چشمت نباشد شور این ماهی
که باید دل به دریا زد، شعورش شور دریائیست
نصیب سیب لبها را به گندمزار موهایش
به حکم طرد می خواند که این عشق تو حوّائیست
خزان بی رحم می تازد به باغ خنده ی دلها
چنین طوفان که می بینم زوال هر شکوفائیست
تماشائی شود حالت، زلیخا پای دل بشکن
اگرچه یوسف جانت سراپایش تماشائیست
نه نایی دربدن مانده،نه بوی پیرهن خوانده
بزن بر چشم دل خاری، چه وقت آن شکیبائیست؟
گذشتی از خودت عمری من اما “ما” نمی بینم
همیشه حرف شرطست و ضمیر عشق بی”ما”ئیست
چه باشد خود نمی داند که عشق از اولین روزش
برای عقلِ دل یکسر پراز راز و معمائیست
#امیرابوالفضل_عباسیان_امیر