تماس: [email protected]
صدایام را آسمان میشنود!
بلی، او فقط گرههای قلبام را میبیند؛ گرههایی که رشتههای زیبای احساسام را به هم میبافند.
اما مهتاب نمیبیند.
نمیبیند که ستارگان در تاریکی شب چگونه میدرخشند و خودنمایی میکنند.
نمیبیند، چون مغرور است.
فقط خود را میبیند، فقط خودش را.
نه مرا، نه ستارگان پیراموناش را.
اما چیزی را میبیند
خورشید را
که در سپیده دم طلوع میکند
بلی
میبیند؛ زیرا تنها خورشید است که از او کاملتر است!
اما خورشید…
آه!!!
چرخاش بیرحمانهی روزگار!
خورشید او را نمیبیند.
آسمان مرا میشنود، مهتاب نمیشنود. خورشید، او را نمیبیند.
من نشستم و با خودم، با خویشتنِ خویش
عهد بستم که روزی اگر به آب حیات دست یابم، همه را سیراب کنم.
آنها هنوز نرسیدهاند.
باغبان فقط بذر را کاشته
یادش رفته آب بدهد!
هیچیک، هیچیک از آنان بزرگ نشدهاند.
هنوز
طفلِ، طفلِ، طفلاند!
طفلِ، طفلِ، طفلاند!/ دلنوشته ی از: خجسته حق نظر