بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

عبدالسمیع الهام، شاعر معاصر افغانستانی

نام و تخلص( فامیلی): عبدالسمیع الهام

فرزند: عبدالصمد

سال تولد: ۱۳۷۱ ه ش

زادگاه اصلی: ناحیه هفتم شهر فیض اباد( بدخشان- افغانستان)

زیستگاه فعلی:  ناحیه هفتم شهر صمتی

تحصیلات: سال ۱۳۹۱ شامل دانشگاه دولتی دانشکده تعلیم و تربیه هرات دیپارتمنت علوم بشری گردیده ام و در سال ۱۳۹۴ به صفت محصل ممتاز فارغ گردیدم.

بعد از فراغت عضویت نهاد انجمن فرهنگی نخبه گان کوکچه فعالیت داشتم هم زمان در اداره اصلاحات اداری ولایت بدخشان به صفت استاد اداره و منجمنت مدت شش ماه تدریس مینمودم.

در سال ۱۳۹۶ الی ۱۳۹۹ در پایتخت کشور در یکی از دفترهای تجارتی کشور مالیزیا مسول دفتر ایفای وظیفه مینمودم .

در جریان این مدت زمان طولانی در انجمن های مختلف اشتراک داشتم در مشاعره های شعری در تالار وزارت اطلاعات فرهنگ و…

 

گفتم ای شهد نهان گفت کرا میگوئی

گفتم ای عقد شکن گفت چها میگوی

گفتم از بهری چی با من  قهری

گفت معلوم شد که مرا میگوئی

گفتم ای بی خبر فریاد مرا باز شنو

گفت با من سخن سخت چرا میگوئی

گفتم از دست دل خود به هلاکم چی کنم

گفت این درد خودت را به ما میگوئی

گفتم امشب نمازم بشکستی چرا

گفت هرگه که سخن گفتی خطا میگوئی

گفتمش کی رسد از بخت پیامی بری ما

گفت بر قصد تو از نفس و هوا میگوئی

شعر : سمیع الهام

 

در عمق شب جلوه گر مهتاب تنی داشت

زیبـا تـر از فـــــکر مـــن پـــیرهنی داشت

 

آن نجم شب از مستی چشمش سخنی گفت

دیشب که دلم با دل او انــــجمنــی داشت

 

عشـــق آمد و انگشــــت به خون دل ما زد

این نحوه زیبا دو دست در شکنی داشت

 

طوفان بلا در دل دیوانه من خانه نموده

ویرانــــگه را دید دلِ ساختــــــنی داشت

 

غـــــوغـای من بر در میـــخانه قلـــم زد

آهسته به من گفت که تعجب سخنی داشت

 

اینجاست که دیـــــوانگی من فــــزون شد

حرف که به من گفت که شکر دهنی داشت

 

شعر: سمیع اﻟﻬﺎﻡ

 

 

دلــــــــم صد حــرف دارد و زبـــانش نیست

نمیــــگویم آوایی پنهـانم زمـــانش نــیست

 

قـــدیما در حـــــریم ما کمــندِ مهر پیـدا بود

که دردم را کــــجــا گـــویم مکــانش نیست

 

نمی رزمــم در آن جنـــــگ آه ی ســــرد دارد

از آن تیر آه بیـــــرون شد کــــــمانش نیست

 

مرا دعوت به قصد دل ربودن کرده ی امروز

نشستم من به گردی خانه او نردبانش نیست

 

چی اندوه به جان آدمیزاد ریشه ی دایــم

که نعش اش در زمین ماند و جانش نیست

 

بـــیا در محضر عام حرف تصدیق را برایم گو

نمیدانم که از سابق میان کل نامش نیست

 

شعر سمیع الهام

 

بر کــــــعبه بطاعت بنشستم گریـــــستم

این خــاک درت آمده بر صورت و دستم

 

لطف تو فـــزاید بپرسی طـلبت چیست؟

من منتـظر شعــــله مستـــور تــو هستـم

 

بر روضه تو روزنه ی است میایم بتماشا

حورانِ همه بر خیمه نشستند مه مَستـم

 

وز قـلقـلی حرفم تو ندانی به چی حیرت

دو کـف بدرگـــاه تـــو بـــالا و نـــــشستم

 

گاه نجوا گه ام وسط شب راز میــــگویم

آن نجـم مگم مقصد من نیست بدســـتــم

 

یارب تماشاگه ما کـــنج دل ماست بدانی

این خانه خراب است و چرا خانه پرستم

 

یاران هـــمه در مـــظهر تو شاد گــــریستن

ای وای چی حال است درین منظره نیستم

 

معیاد بیا گفتی و من آمده ام شرط نباشد

این سلسله عقد مــیان من تو بود شکستم

شعر : سمیع اﻟﻬﺎﻡ

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.