تماس: [email protected]
پشتش شکست و درد اسمش حکمت و تقدیر شد
پیرش درآمد در جوانی، در جوانی پیر شد
گفتند مردم می رسد در لحظه ی آخر خدا
این بار اما حیف خیلی زود خیلی دیر شد …
خشکید کامل چشمه های کوه کرگان در بهار
بر بوم خسته هفت انسان در عطش تصویر شد
مانند کابوس مریضان در غروب حادثه
هرچند وحشتناک و غمگین خواب او تعبیر شد
با مرگ همسر مشکلاتش یک به یک آغاز و بعد
در غصه هایش فکر خرج بچه ها تکثیر شد
با پنج دختر، یک پسر ، تنها تر از هر وقت بود
بر شانه هایش درد ها انگار بی تاثیر شد
جنگید تا نان حلال سفره اش تامین شود
در راه فرزندان خود با هر غمی درگیر شد
از خوشه چینی، پخت نان تا کار های مختلف
او سیرشان می کرد و خود با خود خوری دل سیر شد
آن روز ها هر چند طولانی برایش می گذشت
تقویم می رفت و زمان در شرم خود تبخیر شد
فردا و فردا ها رسید و زخم ماضی ها بعید
در داستان پیر زن ایثار ها تفسیر شد
امروز اما (منزوی) در خانه اش (تنها نشین)
چشم انتظار بچه هایش عصر ها دلگیر شد
فرزند های قصه هم سامان خود را یافتند
درگیر دنیا، حیف در دیدارشان تاخیر شد
ـ راوی خودت پس در کجای قصه سرگردان شدی ؟
+ من حاصلم، شعری که در آغاز خود زنجیر شد :
پشتش شکست و درد اسمش حکمت و تقدیر شد …
✍️ مبین پرویزی