تماس: [email protected]
لهیب سینه/ علاءالدین مهاجرزاد
شده ام اسیر دامی که کسی خبر ندارد
به دلم چو لاله داغ است که کسی دیگر ندارد
نگه ام گریزد هردم، پی حسرت دل خویش
ز هراس و نا امیدی، نگهی به در ندارد
نه رهی نه رهنمایی، نه رفیق و رهگشایی
به گمان اغلب این جا، ره و رهگذر ندارد
چه بهار بی بقایی، چه خزان دیر پایی
ز ترانه و ترنم، هوسی به سر ندارد
همه روزهای روشن، چو شب سیاه و تار اند
به کجا روم از این جا که شب اش سحر ندارد
ز دلم کنم حکایت، به کجا کنم شکایت؟!
که لهیب سینه ی من شرر و اثر ندارد