بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

من در آنسوی مرز(داستان کوتاه از: حفظ الرحمن محمدی)

من در آنسوی مرز(داستان کوتاه از: حفظ الرحمن محمدی)

در سرزمینی که من می‌زیستم، حال‌و‌هوای خوبی داشت. مردمانش مهمان‌نواز بودند. هرازگاهی که از کوچه‌ای عبور می‌کردم، با میزبانی گرم مردم قریه روبه‌رو می‌شدم. وقتی در مسیری حرکت می‌کردم، بچه‌های کوچه سلام می‌دادند. دخترهای سیاه پوش را وقتی می‌دیدم که از مکتب برمی‌گشتند. با لب‌های خندان، محترمانه از پهلویم رد می‌شدند. با این وضع در آن دِه، فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین فرد این دیار هستم و مردم این دهکده، خرسند‌ترین آدم‌های این کره هستند. مردم دهکده، برایم دنیایی از مرحمت و خورشید لطف بودند.
در تابستان گرم نسیم خنک صورتم را نوازش می‌کرد. آفتاب از پشت کوه، طلوع کرد. بوی گل‌های یاس و نسترن، در فضای حویلی می‌پیچید. صبح شده بود. بوی گل را حس می‌کردم، اما نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز کنم. مادرم با دست‌های گرمش صورتم را نوازش کرد. چشم‌هایم را باز کردم. دوباره بسته شد. با صدای شیرین خود در گوشم گفت: «جان مادر، هر وقت خوابت پوره شد، برو بردای شهر، نان بیاور.»
چون مادرم چند روزی می‌شد که مریض بود، تاوان نان پختن را نداشت. وقتی مادرم از اتاق بیرون رفت، خیلی سریع بلند شدم درب اتاقم را بستم. حرکت کردم طرف شهر. در مسیر، پسربچه‌ای را دیدم که با یک بشکهٔ زرد کوچک ویک آفتابه در دست، گرفته و آمده بود سر چاه، تا آب ببرد. صدای مادرش از حویلی به گوش می‌رسید: «بکتاش، زود آب را بیاور.»
با آن سن‌وسال، بکتاش نمی‌توانست از چاه آب بکشد. رفتم طرفش تا کمک کنم. زمانی که نزدیک چاه شدم، فرار کرد. تعجب کردم. صدا زدم: «بکتاش، چرا از من فرار می‌کنی؟»
با أن چشم‌های می‌شی، تاقین گلدوزی برسر، لباس کوتاه و کورتی پشمی، نگاهم کرد. فهمیدم ترسیده. آب را از چاه کشیدم، هر دو ظرفش را پر کردم و کمی از آب نوشیدم. به راه خود ادامه دادم. رفتم نان را از نانوای کاکا زمان گرفتم و سمت خانه برگشتم. با شور، شوق و قصه‌های گرم خانواده صبحانه را نوش جان می‌کردیم، صبحانه تمام نشده بود. دروازه حویلی‌ زنگ خورد. رفتم دروازه را باز کردم. دختر کاکا جبار بود گفت: «مادرت را صدا کن کارش دارم.»
دیدم مادرم پشت سرم می‌امد. هر دو صحبت کردند. مادرم گفت: «جان مادر، زود قریهٔ بالا برو خاله زینب را بگو که زن کاکا جبار مریض است؛ زود بیاید.»
با عجله حرکت کردم. در طول راه، با خود فکر می‌کردم چطو مریض شده باشد؟ این‌همه عجله چرا؟ در همین فکر بودم که متوجه شدم مردی دختر کوچک خود را با لگد و مشت می‌کوبد، رفتم تا خلاصش کنم. نزدیک شدم. نگاهی به مرد انداختم. نزدیک بود چشم‌هایش، از حدقه بیرون بزنند. گفتم: «کاکا، چرا دختر خورد را می‌زنی؟» وقتی سر خود را بالا کرد، ترسیدم گفت: «اول این‌که دختر خودم است. اگر بکشم، به تو چه؟ دوم امروز وقت مکتب رفتن، از جیب من پنجاه افغانی را برداشته. اصلاً از مکتب رفتن چه فایده؟ آخِر که گفته دختر درس بخوانه.»
خلاصه، با گله‌وشکایت از دست رخسار، به لت‌و‌کوب کردن ادامه می‌داد.
من در فکر فرو رفته بودم که با أن ریش زرد و هیکل کنده‌اش، با دست خود تیله کرد. نزدیک بود داخل جوی بیفتم گفت: «اگر جان جور دوست داری، از اینجا برو تا این دختر را ادب کنم.» دقیقه‌ا‌ی تیر نشده بود مادرکلان رخسار، از قریهٔ پایین آمد، رخسار را از دست پدرش خلاص کرد و به خانه برد. من به را خود ادامه دادم. به‌طوراتفاقی در راه، خاله زینب را دیدم. با چند تا نان گرم و فتیری روغنی، خانه دختر خود می‌آمد، نزدیکش شدم، داستان را برایش تعریف کردم. با عجله نان را در دست نواسه خود داد و با من راه افتاد. نزدیک خانه کاکا جبار شدیم؛ صدای ناله می‌آمد. خاله زینب گفت: «چه شده؟»
گفتم: «نمی‌دانم!»
آری خانم کاکا جبار مریض ولادی بود. من نتوانستم خاله زینب را سر وقت برسانم مادر و فرزند، هر دو از دنیا رفتند. با خیلی ناامیدی برگشتم خانه.
چند روزی از این واقعه نگذشته بود. یکی از روزها بیرون رفته بودم. وقتی که رسیدم خانه، نزدیک دروازه دیدم چند طفل با هم بازی می‌کردند؛ معلوم بود مهمان هستند. پرسیدم: «جان کاکا، دختر که هستی؟»
گفت: «دختر مادرم.»
زیرلب تبسم خود را پنهان کردم و گفتم: «می‌دانم دختر مادرت هستی نام پدرت چیست؟»
گفت:‌«عزیز.»
بلی عزیز! پسر خاله پدرم بود. از شهر دیگری آمده بودند. رفتم داخل حویلی هنوز مهمان‌ها را ندیده بودم. مادرم صدا کرد. رفتم نزدش گفت: «ای پول را بگیر، زود برو بازار و سودا بیاور.»
چشم گفته حرکت کردم. در کوچهٔ پایین چند سگ بود. به طرف خانهٔ الاهه‌شان رفتم، از کوچه تیر می‌شدم. مادر الاهه صدا زد: «کجا می‌روی بچیم؟»
گفتم: «بازار.» گفت: «نزد پدر الاهه برو در دوکان است. بگو الاهه هنوز از مکتب نیامده. خیلی پریشان هستم. دلم گواهی بد می‌دهد. چیزی نشده باشد.»
گفتم: «نه، خاله جان، پریشان نباشید. من زود خبرش را می‌آورم.»
مادر الاهه خانه رفت. من هم حرکت کردم طرف بازار‌. نزدیک بازار بودم؛ صدای بدی را شنیدم پیرمردی از طرف شهر می‌آمد. گفتم: «کاکا، صدای چه بود؟»
پاسخ نداد، گذشت و با عجله رفنت. معلوم می‌شد کاری ضروری داشت. وقتی وارد شهر شدم، چشم‌هایم به چیزی برخورد که نباید آن را می‌دیدم. روی خیابان پا و دست، هر سو افتیده بود، کودک‌ها جیغ می‌زدند، مرد و زن با هم غند بودند، اما هیچ‌کس به دادشان نمی‌رسید. همه‌جا را وحشت گرفته بود. آن صدای انتحار بود. مات شده بودم. حرف مادر الاهه یادم آمد. فوراً دوکان پدرش رفتم. دیدم در دوکان نیست؛ منتظر ماندم تا بیاید. تا آمدنش، دلم نا آرام بود. مبادا الاهه را چیزی شده باشد. لحظه‌ای نگذشته بود که شنیدم همسایهٔ دوکانش، با دیگری صحبت می‌کرد و می‌گفت: «دختر رحیم خان در انتحار شهید شده.»
آری رحیم خان پدر الاهه بود. با شنیدن این سخن المناک پاهایم سست شدند. دیگر توان راه رفتن نداشتم. آخِر این چه دنیایی است؟ من در چه روزگاری سخت و پرتلاطم، به دنیا آمدم؟
چرا هر روزی را که من آغاز می‌کنم پایانش تلخ و دردناک است؟ هر روز وقایع تلخ و سوگ‌واری را مشاهده می‌کنم. من نمی‌توانستم خبر شهادت الاهه را به مادری که چشم‌به‌راه برگشت دخترش بود بدهم. مانند الاهه هر روز صدها کودک نامراد می‌شدند، صدهایی دیگر یتیم می‌شدند. روستاها، از فقرا پر می‌شدند، مزرعه‌ها خشک می‌شدند و در رودها خون جاری بود. میهنم همه روز بد و بدتر می‌شد. با این وجود، تصمیم اخذ کردم، از کشور بیرون شوم و پناه ببرم به آن سوی مرز تا دیگر شاهد نباشم که پدری دخترش را برای پنجاه افغانی لت می‌کند. دیگر شاهد شهید شدن الاهه‌ها نباشم، زیرا شنیده بود که در آن سوی مرزها، مردم در آنجا زندگی می‌کنند؛ نه این‌که تلاش کنند تا زنده بمانند. همه در نازونعمت به سر می‌برند. آنجا انتحار نیست تا دخترهایی همچون الاهه با آرزوهای خود دفن شودند. در آنجا، زن‌ها مشکلات ولادی‌شان در مراکز صحیح حل می‌کردند و نیازی به خاله زینب‌ها نیست. همه از حقوق‌مساوی برخوردار هستند. با این‌امید، به آن سوی مرز رفتم، اما وقتی رسیدم به آن طرف مرز، می‌دانید چه دیدم!…
نویسنده: حفظ الرحمن محمدی
ویراستار: صدف محمدی

ارسال یک پاسخ