تماس: [email protected]
و زن تنها دارویست…/نجمه محمدی
زمانی را که سکوت فرا گیرد
یا دردی فریاد بزند
و یا همه جا را باران فرا گیرد.
یا میزی، خانهی، شعری، شعلهی شمعی
رویایی، امیدی، آرزویی باشد
آنجا زنیست که مدام میگذرد
و رد پاهایش روی کاغذ که دردی بزرگی را
حمل میکند نشانهی از خود بر جا میگذارد.
و مرگ زمانی سنگین است
که یک زنی در آن خفته باشد
و اگر مرگ سالها برای او دوام کرده
و بر شانهی او خمیده باشد نمیشود
بوی مرگ را از جنازهی او سر کشید.
و بازماندهی جنگ زنیست
که عشق میآفریند و دنیا را فتح میکند.
و شایدم بازماندهی جنگ
تنها زنیست که عشق خود را
به رغم پیروزی به شیطانی
بسپارد که ادعای رقص تانگو میکند.
و مرگ در زنی پرورش مییابد
زنی که دردش را دوش میگیرد
زنی که سایهی شب را نگهبانی میدهد
و زیر چشم به هم می ریزد و فریاد میکشد
و آهسته در بسترش هر روز میمیرد
و مرگ در زنی پرورش مییابد؛ که هر روز میمیرد.
و گاهی زنان یک تاریخ ماندگار اند
که زیبایی لبخند شان
همچون رویینتن ترین
مجسمه در ویترین
قلب مردیست
و گاهی هم کرختی حس شان همچون
جنازهی بر روی دوش مردانست که دارند
از درد مرگ را مزمزه میکنند
زنان همانند زمان اند
که تا بگذری چیزی با ارزشی
را از دست دادهی…
و زن تنها دارویست
که دردِ زندگی را میشود
با آن تسکین داد.
نجمه محمدی/ افغانستان