تماس: [email protected]
پامیر پابرجاست(به سنگینی غزلهای قشنگ نظیفه سلیمی)/جهانگیر ضمیری عضو ارشدسبزمنش
پامیر پابرجاست(به سنگینی غزلهای قشنگ نظیفه سلیمی)/جهانگیر ضمیری عضو ارشدسبزمنش
غزلستانی در زیباک!
بدخشان میبالد که چهچههی یک کوهستان قناری، با آوای دلنشین رودخانههای مست آمو و کوکچه با اقیانوس بزرگ زبان فارسی همصدا میشوند.
بله، یک خانواده، یک غزلستان و همه بانوان و حوران بهشتی پامیرزمین که پیوسته از زبانشان شرشرهی قند فارسی میریزد.
من که غزلهای این خانواده را بهویژه شعرهای قشنگ نظیفه سلیمی را میخوانم، غبطه میخورم و در اندیشه غرق میشوم.
لعنت بر تاریخ مذکرپرور این دردزمین!
چه استعدادهاییکه به بهانهی زنبودن خاک شده و هرگز مجال جوانهزدن و شکفتن را نداشتهاند.
به برکت رسانههای اجتماعی و جهانیشدن فناوری، با اطمینان میتوان اذعان نمود که شعر بانوان تا چندسال آینده، میتواند تکانهی جدی در حوزهی تمدنی زبان فارسی ایجاد کند که پسلرزههای آن هرچه ابتذال مردانه را برمیاندازد.
“خدا نوشته به چشمت کتاب های جهان را
و در نگاه تو تعبیر خواب های جهان را
زمان خلقت تو بی گمان که ریخته باشد
به جام سرخ لبانت شراب های جهان را…”
بانو نظیفه سلیمی دانشجوی سال اول دانشگاه بلخ بود که قفل سنگین تبعیض جنسیتی بر دروازهی دانشگاه زده شد و از ادامهی درس و دانشگاه مانند هزاران دختربانوی این تبعیضآباد به کنج خانه رانده شد.
حال او با شعرهایش نفس میکشد و حضور دخترانهی خود را ثبت دفتر تاریخی میکند که تا ورق بزنی درد است و خون است و جهل است و تبعیض.
بههررو، نخستین دفتر شعرهای نظیفه سلیمی تنپوش چاپ به تن کرد.
“قسم به سکوت” نخستین دفتر شعرهای شیریناش، خوانندهی شعر را از فرسنگها دور میخکوب میکند تا چشم به کنگینهی بدوزد که خون نظیفه سلیمی در وسط آن به شیرینترین خوشههای شعرهای ماندگار استحاله کرده است.
چاپ و نشر “قسم به سکوت” را خدمت نظیفه سلیمی، خانوادهی شاعرش و اهالی شعر و ادب خجسته باد میگویم و دست دوستان و شاعرانی را که در این پهنه با این دختر بانوی مستعد و خلاق یاری و همکاری کردهاند، میفشارم.
برای حُسن ختام، گپوگفت خود را صدقهی این غزل عاشقانهی بانو نظیفه سلیمی میکنم:
از راه و رسم عشق در دنیا نمیفهمی
موجی، تلاطمهای دریا را نمیفهمی
وقتیکه میگویی برایم دوستت دارم
با واژه سرگرمی و از معنا نمیفهمی
شاید بفهمی چیزهای بیشتر در عشق
حرف دل تنگ مرا تنها نمیفهمی
دور و برت هستند آدمهای بسیاری
گم کردهای انگار چیزی را نمیفهی
با قهر میگویی برو من میروم، اما
کی پر کند جای مرا آیا؟ نمیفهمی
شبها سخن بسیار داری و سخندان نیست
میخوابی و چه میشود فردا؟ نمیفهمی
هر لحظهای میبینمت غمگین و ناراحت
در این جهان شاید نداری جا نمیفهمی
غمگین شدی بر شانهی دیوار سر بگذار
چیزی مگر از ذات آدمها نمیفهمی
جهانگیر ضمیری