تماس: [email protected]
چیدهمان زندگی زیباست( از رقص در باروت تا ابرِ مو فرفری)/ محراب الدین ابراهیمی عضو فعال بنیاد جهانی سبزمنش
کتاب های: رقص در باروت و ابرِ موفرفری منتشر شد
امروز صبح را با دو اتفاق خوب و قشنگ آغاز کردم، من هر صبح که از خواب بیدار میشوم، بعد از انجام علل و عواملهای دیگر؛ در نخستین باز کردن درب فیسبوک سری به پنجرهی فیسبوک بانو؛ لیلی غزل و احسان بدخشانی عزیز میزنم، که همیشه چیزهای تازه و نو از این دو آدرس خواندهام، امروز وقتی دیدم در صفحهی فیسبوک بانو غزل استاد ژکفر حسینی با قامت بلند با یک مجوعه شعر سپیدار گونه حضور دارد، میخواستم چیزی بنویسم، اتفاقاً دیدم احسان بدخشانی عزیز نیز قهرمانی کردهاست که جای بسا شاد باش و شادمانیست، در میان هزاران خروار رنج و دغدغههای جگر سوز غربت هستند؛ کسانی که با یک عالم هنر و کمال فردی بر سکوی ادبیات و شعر حوزهی زبان و ادبیات ما حضور دارند و در غنامندی آن خشتهای از جنس نابترین شعرها و طلاییترین مجموعهها میگذارند.
بنا براین چاپ این دو مجموعهی خوب و خواندنی را خدمت هر دو شاعر با رسالت و جامعهای ادبی افغانستان و حوزهی بزرگ پارسی سرایان خجسته باد عرض نموده و برای این دو عزیز توفیق قلم و قدمهای استوار را از بارگاه حضرت کبریا تمنا میدارم.
بجا میدانم که اشارهی به عمق سرودهای قشنگ این دو شاعر داشته باشم که؛ در بغرنجترین شرایط در پیمودن بلندترین قلهها شعر امروز ما کارهای ارزشمند و گرانبها را انجام میدهند، از بانو غزل آغاز کنیم که او؛ حس زنانهگی شاعرانه را چنان با تصویرهای تازه و نو خلط میکند، که هر آدم شعر خوانده و علاقهمند به ادبیات میداند که او آگاهی کامل از شعر کلاسیک پارسی دارد، زیر هیچ شاعر نو پای نمیتواند از پس این تصویر پردازیهای زنانه و بکر در غزل امروز موفق به درآید، اما بانو غزل در سرودههایش به غواص میماند که در میان شعر کلاسیک و غزل معاصر با محکوم کردن هر آنچه پلشتی در برابر هم جنسهای اوست، ظریفانه شناوری میکند و خوب از پس ماجرا بر میآید. توجه کنید به این نمونه از او:
بخند دخترکم، زندگانی آسان نیست
نمانده است در اینجا دلی که ویران نیست
گرسنهایم ولی سربلند میمانیم
به دین و مذهب آزادهگان غم نان نیست
چقدر مادرت این روزها جگرخون است
که روزگارِ سگ، اینقدر نابهسامان نیست
فدای چشم ترت، لااقل تو گریه نکن
تو آسمانی و اما زمان باران نیست
پریده بدرقم اینبار آب از سر ما
جهان به فکر من و تو، به فکر انسان نیست
بزن به گیسوی ذهنت هزار تا گل سرخ
زمان گُلزدنِ گیسوی پریشان نیست
شکسته پای تکاپو، بریده دست امید
سری نمانده که افتاده در گریبان نیست
گرفته خانهی ما را هجوم مور و ملخ
صدای حادثه از بیشهی پلنگان نیست
که دشمنان زبان و زنان و امیدند
به غیر خون جهالت که در رگ شان نیست
ببین زمین و زمان رنگ و بوی خون دارند
سیاه روزی ما است، عید قربان نیست
بخوان به نام خودت شعر جویبار و درخت
سکوت، لایق گُلدختر خراسان نیست
همیشه وضع وطن این چنین نمیماند
همیشه بحر گرفتار خشم توفان نیست
بکوب بر دهن روزگار زشت بکوب!
بخند دخترکم، زنشدن که آسان نیست
در این غزل او؛ موج از انقلاب زنانهگی در میان امواج پر تلاطم هوژمونی قومی و استبداد حاکم بر داشته از دین، پرت و پلا میکند او در این چکامه و امثال این تحجر و افراطیت دینی و مذهبی را آگاهانه به چالش میکشد، راهش سفید و توفیق رفیق راهاش باد.
در رابطه به احسان بدخشانی، که در نسل شعر نو بخصوص جریان غزل خدای غزل معاصر ماست، جنون شاعرانه و سحر انگیزهای تصویری و پرداختن به اندیشههای نوی فرا ذهنی او کاریست مختص به خود او؛ من اگرچه آشناییام با شعر و کارهای شاعرانهی بدخشانی به چیزهای پراکنده نشر شده از او در صفحههای مجازی خلاصه میگردد؛ اما در میان همین اندک، او را قافله سالار یک جریان نو یافتم و امیدوارانه میتوانم بگویم که دیر نگذرد که بدخشانی سبک جدید بخصوص خودش را ایجاد کند و پس از این مهم با درک و فهم عمیق از داشتهها و شگردهای شعر الگوی یک نسل قرار گیرد.
توجه کنید به این نمونه از او:
فن کردم دست هایم را شبی در گور تنگی
نصب کردم پای خود را، روی مرقد مثل سنگی
پشت سر انگشت های داغدارم صف کشیدند
تا نمازم ختم شد، برداشتم بیل و کلنگی
قلب خود را گوشهای ماندم که شاید تو بیایی
از سر گورم برآمد جوجه های رنگ رنگی
ناگهان روزی سگی با بچه هایش سر رسیدند
باز شد گورم به شوق زائرانش بی درنگی
نعش غمگین مرا آن توله سگ ها مثله کردند
مادر امّا قسمتم می کرد با زبر و زرنگی
استخوان هایم به حالم خنده می کردند افسوس
گور ِخالی شد سرآخر خانهی گرگ و پلنگی
تو، به دیدارم رسیدی با گل پژمرده در دست
من چه بودم؟ گوشهی گور استخوان خورده زنگی
تو دعا می کردی و ماهی کف دست تو در خواب…
روحم از از دلتنگی اش کم کم بدل می شد به سنگی
محرابالدین ابراهیمی