تماس: [email protected]
گرگ کنعان متهم شد لیک یوسف را نَخُورد/ جهانگیر ضمیری عضو ارشد سبزمنش
گرگ کنعان متهم شد لیک یوسف را نَخُورد/ جهانگیر ضمیری عضو ارشد سبزمنش
گرگ کنعان متهم شد لیک یوسف را نَخُورد
لشکر مست خدا اینجا دهانش سرخ بود!
جهانگیر ضمیری
آگاهی یافتم که “میلودی باران” حُلّهی چاپ بر تن کرده است. بله، نخستین گزینهی شعرهایدلخاستهی شاعر آزاده بانو قدیره واسوخت.
زهی آفرین!
زهی افتخار!
خجسته و شکوهنده باد چاپ و نشر “میلودی باران” به این خانوادهی بزرگ، بهویژه برای قدیره جان واسوخت و همه اهالی شعر و شرف و هنر.
شعلههای جانگداز دردها و بغضهای سنگشدهی قدیره جان واسوخت در گلو، ازدوران کودکی تا حال زبانه میکشد و هنوز یک بدخشان درد در سینه دارد که یک بخشی آن در “میلودی باران” تجسم یافته است.
کودک نوزبانی که در شباهنگام، پدر نامبردار خود محمدهاشم خان واسوخت را با تمام جیغ و فریاد کودکانه با مادر و خواهر و برادران قد و نیمقد، نتوانستند از دهان گرگان آدمنما نجات دهند.
درد
درد
درد!
باهمه استعداد فطری که در بدخشانیان موجود است، هنوز غِرِچّهی دندانهای گرگان بدخشانی در آن فضای بهشتی و گوارا طنین تلخ و مرگاندود و ناگوار دارد.
بر میگردیم بر “میلودی باران” تا از جام دو رباعیِ عجینشده با تلخی و شیرینی که ساقی خود قدیره جان واسوخت است، جرعهای بنوشیم:
ای مرد تو با غصّه عجینم کردی
قلبم بشکستی و غمینم کردی
لبخند زدم، مِهر نثارت کردم
صد زخم زدی نقش زمینم کردی
در کوچهی ما صدای پا میآید
شاید ز دیار آشنا میآید
من از تپش دلم شنیدم، گوید:
گمگشتهی ما به سوی ما میآید
بدخشان، چه شگفت تاریخی دارد.
آیا میدانید کوکچه چه را میموید؟ شاید بدانید و شاید ندانید و در دوراههی یک پاسخ سخت و درست بیپاسخ بمانید.
کوکچه روزانه اسطورههایش را نجوا میکند و شبانه، با مادران، خواهران، پسران، همسران، همنالهی خانواده و یاران شهیدانی پاکبازی است که در حدود نیمقرن گور و سنگ مزاری از خود بهجا نگذاشتهاند و در عروق تاریخ و در قلوب مردم جای دارند و نشانی.
شاعر بدخشانی، درد مضاعف دارد.
برگردیم به “میلودی باران” و باغزلی شیرینی از قدیره جان واسوخت، یاد وطن را در ذهن درگیر با درد غربت و بیوطنی تداعی کنیم:
تو غمی در سینه داری من پریشانم، وطن!
با دل افسرده و اشکی به مژگانم، وطن!
آسمان خاطرم با یاد تو ابری شده
گاه یاد کابلت گاهی بدخشانم، وطن!
افتخار و عزت و شأن و وقار من تویی
زادگاه بوعلی آن فخر دورانم، وطن!
غنچهی امید من پاییزی و پرپر شده
بیبهارانت من و این درد پنهانت، وطن!
ما همه سرگشتهگان وادی تقدیر خویش
رهرو گمکرده راهی زان غمستانم، وطن!
قصهی هر هموطن درد و غم و آوارهگیست
قصهی کوچ پرستوهای نالانم، وطن!
داستان غربت ما میشود تکرار و من
شهرزاد قصهگویی درد و هجرانم، وطن!
هریکی از باغ سبز تو گُلی چید و برفت
زین همه صبری که داری نیز حیرانم، وطن!
جهانگیر ضمیری عضو ارشد سبزمنش