محرابی صافی

شعرم، شبیه چشم تو، یعنی که جاری‌ام قندیل ماهپاره ی شب زنده داری‌ام آواز کلک های مرا می کشد فضا آهنگ چرچریِ لبانی قناری‌ام هر صوت و لحن و…

فقر می آید در و دیوار قاتل می شوند کوه و دشت و جاده ای هموار قاتل می شوند فقر می آید ز دل خوناب جاری گشته و... خاطرات گرم سال پار قاتل می…

صبح در دامن حدیث زلف یار آورده است حرف و گفتار قشنگی بی شمار آورده است صبح با عطر حریر و با هوای عشق و شور شعر زیبای مرا آزاده بار…

چون شهر بعد زلزله بسیار خسته ام چندین هزار بار، به تکرار خسته ام خوبم، بدم، دچار غم و درد و "استرس" مانند طفل خورد ستم کار خسته ام…

من آن هوای بهارم که خسته از دودم به جای سبز شدن ها، همیشه فرسودم گذشت حال خوش و روز های شادابی که شاه تخته تو بودی، وزیر من بودم من…

این درد روزگار ترا پیر می کند پایان انتظار ترا پیر می کند هردم کبوترم! به تنت درد می رسد چون رفتنِ بهار ترا پیر می کند طاقت نمانده…

در مشامم کم کمک پیچید بوی دخترک پا شدم بیرون زدم در جستجوی دخترک کودکی آواره را دیدم که با چشمان خیس بغض هم دارد؛ نشسته روبه روی دخترک…

از دست رفته قوّتِ بازو و تاب ما در غم شناور است خیالات و خواب ما مبهم ترین سوال غم و غصّه گشته ایم قادر کسی نشد که بیابد جواب ما ما…