تماس: [email protected]
استاد “رضا فرخفال” در سال ۱۳۲۸ خورشیدی دیده به جهان گشود.
او کار ادبی خود را با انتشار داستانهایش در جنگ اصفهان در اواخر دهه چهل آغاز کرد. از آن زمان تاکنون از فرخفال داستانها، مقالات و ترجمههای متعددی در ایران منتشر شده که از آن میان مجموعه داستانهای او به نام “آه، استانبول” را می توان نام برد. این مجموعه از سوی منتقدان و صاحبنظران یکی از بهترین نمونههای آثار داستانی دههی شصت شناخته شده است.
از این نویسنده همچنین برگردانِ رمان عالیجناب کیشوت از گراهام گرین، نقدی بر سرزمین هرز تی.اس.الیوت از کلینت بروکس و نیز رمان یک روز از زندگی ایوان دنی سوویچ از الکساندر سولژنیتسین به چاپ رسیده است.
رضا فرخفال همچنین به عنوان ویراستار سالها با بنگاههای معتبر انتشاراتی همکاری داشته و به همراه زنده یاد “کریم امامی” از پایهگذاران نخستین انجمن ویراستاران در ایران بوده است.
در سالهای اخیر ایشان بیشتر به نظریه ادبی و فرهنگ پژوهی پرداخته است و در این زمینه گزیدهای از نوشتههای او در کتاب “حدیث غربت سعدی” در سال ۱۳۸۶ در تهران انتشار یافت. دو دوره کتاب فارسی: اینجا و اکنون، نیز در زمینه آموزش زبان پارسی در سطح دانشگاهی از او هم اکنون در دست چاپ است.
رضا فرخفال دانش آموختهی دانشگاه پهلوی (شیراز) و نیز دانشگاه کنکوردیا مونترآل است. او در دانشگاههای مک گیل مونترآل و دانشگاه ایالتی ویسکانسن (مدیسون) زبان فارسی تدریس کرده و هم اکنون نیز در دانشگاه ایالتی کلرادو بولدر به تدریس زبان و ادب پارسی مشغول است.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
[جشن، جایی دیگر…]
برای آدمی نابینا چه فرقی میکند که بند کفشش به چه رنگی باشد…
جملهای بیمعنا! از آن جملههایی که فقط در خواب بر زبان میآید. نه سوال میکند و نه جواب سوالی است، اما صبح با چشم باز کردن از خواب مثل خاطرهای گنگ از رویایی یا کابوسی همچنان در ذهن میماند و جرعههای پی در پی قهوه و اولین سیگار روز هم نمیتواند آن را به قعر ناخودآگاه پس براند. گاه تا نوک زبان میآید و در کمال بیمعنایی تا ساعتها ذهن را به خود مشغول میکند.
این به اصطلاح ” گزاره”، هیچ نسبتی را با واقعیت امور برقرار نمیکند. درست مثل این است که بگوییم ”من امروز با دوست مردهام قرار ملاقات دارم!” فقط در خواب است که میتوان در شلوغی خیابان به دوستی مرده برخورد و با او قرار ملاقاتی گذاشت، در حالیکه میدانی و حتا در خواب هم، که او را به دلایلی نامعلوم، سالها پیش، اعدام کردهاند یا زیر شکنجه کشته شده و حالا دیگر چه فرقی میکند…
این هم هست که در غربت گاهی در مرکز شهر در میان عابرانی که از حراج تابستانی فروشگاهها بر میگردند با بستههای خرید در دست (و بیشتر هم مهاجرها و پناهندهها) یکی از بستگان دورت را میبینی با همان شکل و شمایل آشنا در پیادهرو آن طرف خیابان و بعد از روشن شدن چراغ سفید عابر پیاده وقتی خودت را به پشت سرش میرسانی، او مرد میانسالی است که با زن چاق همراهش دارد به روسی حرف میزند. یا معلم ریاضی خود را میبینی، همانکه زخم معدهای مزمن داشت (این را بارها در کلاس گفته بود) و از زجر دادن شاگردانش لذت میبرد، حالا این ور دنیا، در مونترال، از نزدیک، فروشندهی کبکی فرانسه زبانی است که در فروشگاهی زنجیرهای برای خرید یک اطوی برقی سبک وزن با انگلیسی شکسته بستهای ترا مهربانانه راهنمایی میکند.
گاهی هم پیش میآید که خطوطی از چهرههایی، چرخش درخشان طره مویی، درهم میروند تا در یک چشم به هم زدن صورت زنی را در کنار تو شکل دهند که زمانی او را دورادور دوست داشتهای و حتا صدای قهقهی خندهاش را میشنوی که ناگهان مثل یک گل آفتابگردان در پیاده رو شکفته میشود. اما این رویتهای برقآسا، غافلگیر کننده، مثل دیدن خوابی است به بیداری. آدم در غربت حتا گاهی خواب میبیند که دارد خواب میبیند.
(۲)
[بخشی از داستان “آه استانبول”]
چشمهایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود، درِ راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بستههای کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشمها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دختر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. درِ اتاق نیمهباز بوده است. روی ترجمه یک متن خستهکننده جامعهشناسی کار میکردم. جملهها را مینوشتم، پاک میکردم و دوباره مینوشتم. یک لحظه که سرم را از روی کاغذ بر میدارم، زنی را میبینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره –بهرسم این روزها- که از برابر اتاقم گذشت.
عینکم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقههایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگهای چشم آرام گیرند. چشمها از همان ساعات اول روز با من راه نمیآمدند. از بیخوابی شب بود. به ساعتم نگاه انداختم. نیمساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشم را میزد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیرهکننده تابستان نبود که یک فصل تمام راسته کتابفروشیها را میگداخت و خلوت میکرد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)