تماس: [email protected]
نگفته ماند…، ولی گفت: میروم، بدرود
نداد اندک هم شانس انتخاب به من
پرنده گشت و هوا رفت، جا به جا مُردم
که طعنه ریخت در آن لحظه بیحساب به من
.
.
مرا به درد رها کرد، با دو انگشتش_
گرفت روح مرا آشکار در مشتش
گریست ابر پریشان و آسمان بارید
نذاشت ذرّهی هم نور آفتاب به من
.
.
انار پاره شد و خونِ دل هویدا شد
عقاب پیر به بالای کاج بالا شد
گرفت سوزن و پرتاب کرد در چشمم
نماند فرصت دیدار خود، عقاب به من
.
.
به چشمهای من آن دم دو چشمه پیدا شد
فغان و نالهی دل رود بود، دریا شد
زمانه ابر شد و برف گشت و باران شد
زمانه سنگ شد و خورد با شتاب به من
.
.
پرندهی غزلش رقصها نمود در باد
پرندهی غزلم هیچ گه نشد آزاد
به سنگ دست لطیفش؛ دو شیشه پاشان شد
رسید مزد به او و شکست قاب به من
.
.
همان که شخص خطابش نمودهام بیت است
و آن که عشق حسابش نمودهام بیت است
دوباره حسّ غزل گشته سیل و زلزله و_
ربوده راحت جان و نمانده خواب به من….
1404/01/20
#محرابی_صافی