تماس: [email protected]
در مشامم کم کمک پیچید بوی دخترک
پا شدم بیرون زدم در جستجوی دخترک
کودکی آواره را دیدم که با چشمان خیس
بغض هم دارد؛ نشسته روبه روی دخترک
اشک در چشمان من پنهان و پیدا میشد و…
تا شنیدم قصه را از گفتگوی دخترک
تا زدم پلکی به هم چشمم به نامردی فتاد
با غضب با خشم می آمد به سوی دخترک
پست فطرت، بیشرف… وقتی به نزدیکش رسید
دست بالا کرد و محکم زد به روی دخترک
دخترک در خاک غلتید و سکوت آمد فرا
شبپرک پرواز کرد از سنگ کوی دخترک
دخترک با آه و زاری گفت: جرمم چیست؟ چیست؟
مرد جاهل تا گرفت از بند موی دخترک
دخترش را لنگ و لرزان برد با خود سوی دِه
سوختم دیدم نشد کس چاره جوی دخترک
پیش رفتم ترس در چشمان کودک خیمه زد
گفتمش: جان! آمدم بر پرس و جوی دخترک
کودکی بیچاره زانو زد به خاک و گریه کرد
از محبت گفت، بعد از خلق و خوی دخترک
با نوازش گفتمش: جرم رفیقت چیست؟ چیست؟
گفت: آزادی و رفتار نکوی دخترک
سنگ گشتم! هیچ چیزی در توان من نبود
پیش چشمم پرپرک شد؛ آرزوی دخترک….
۱۴۰۱/۰۷/۱۰
#محرابی_صافی