تماس: [email protected]
مینویسم غزلی از غم جان در غربت
تا به دستت برسد فصل خزان در غربت
مبدأش قلب غریبم که شکستی آن را
مقصدش هم همه هر جای جهان در غربت
تو وطن بود تنت حیف که در تبعیدم
یک نفس عطر وطن چند ؟ گران در غربت …
آنقدر خوب تر از خوب تر از خوب تری
ماه از ماه رخت شد نگران در غربت
خواب دیدم که مرا باز به آغوش کشیدی
ناگهان قفل شد انگار زمان در غربت
°دوستت°… وای پریدم نگران از خوابم
باز من ماندم و این بی خبران در غربت
°دارم°از سرخ زبانت سر سبزم نشنید
داد بر باد مرا زخم زبان در غربت !
شهر تبریز شدم عمق وجودم یخ زد
بی تو شد «وای به حال دگران» در غربت …
– مبین پرویزی –