تماس: [email protected]
در پیش روزگار، چو من کم نیاوری
در چشمهای ناز خودت نم نیاوری
حالا گذشته آن همه بود و نبودنم
در روی من هر آنچه که کردم نیاوری
خشکیده شاخ و برگ گلِ باغ خاطرم
دیگر به برگ و شاخچه شبنم نیاوری
در راه گیر و دار تو یک جرعه هم ز شوق
حتّی اگر به حادثه مُردم نیاوری
نشکن فراق جام شراب و پیاله را
یک قطره هم ننوش و به من هم نیاوری
عشّاق را وطن به وطن دار میزنند
حرفی ز عشق پخته و محکم نیاوری
بگذار زخم تازه بماند به قلب من!
هرگز برای غمزده مرهم نیاوری….
۱۴۰۲/۱۱/۱۱