تماس: [email protected]
یک چند پاره کاغذ و چندین عدد مداد
میزد جوانِ کوچکِ هی داد پشت داد
از درد و رنج کشور خود رنج میکشید
باهوش بود، عاقل و با درک و با سواد
بنبست بود و هر طرفش میله های غم
میرفت پیش چشم ترش ارزشش به باد
با شب سکوت مبهم در شهر شد پدید
بیچاره مانده بود به این حال و روز حاد
تا صبح گریه کرد و به در های بسته زد
هرگز کسی به درد دلش پاسخی نداد…
۱۴۰۲/۰۵/۱۳
#محرابی_صافی