تماس: [email protected]
شام ها با رنج نا هموار عادت می کنی
روز ها با این همه تکرار عادت می کنی
شعر می خواهد ترا در بند زندان آورد
خسته ای، دلتنگ، با گیتار عادت می کنی
درد می آید سراغت چون پرستاری مریض
با غمت در آخری هر کار عادت می کنی
در به در نالان و سرگردان فکرت می رود
مثل مجنون با در و دیوار عادت می کنی
آشیانت را به آتش می کشاند قسمتت
می روی در جنگل و با مار عادت می کنی
همدمت چون نیست جز آیینه ها و شیشه ها
با خودِ غمگینِ خود بسیار عادت می کنی
کاج بودی، تاک می گردی، غرورت می پرد
گشته ای بیمار و با تیمار عادت می کنی
گریه ها چون چشمه از چشمانِ نازت می رود
تا که با تصویر آن دلدار، عادت می کنی
شاعرِ بی بند و باری، روز ها با غم، ولی
نیمه شب با درد، یک مقدار عادت می کنی
“صافیا”تو خود برای خویشتن دشمن شدی!
خیر! روزی با همین رفتار عادت می کنی….
۱۴۰۲/۰۳/۱۳
#محرابی_صافی