تماس: [email protected]
دوستان، لطف کرده شعرم را
با کمی مکث! بیشتر خوانید
تا همان نکتهای طلایی را
پی بدو برده خوبتر دانید
قصّهای مردمانِ مظلوم است
شعر من بوی درد خواهد داد
جای عطرِ که نیست در بیناش
طعم تلخیِ گرد خواهد داد
این حقیقت که درج این شعر است
یادگاری شهید بی کفن است
این همه درد و رنج طولانی
آه… فرهنگ خاص این وطن است
گردشی قدرتش چو باد هوا
گرم پا مانده، سرد میگذرد
رگ رگِ مردمانِ خسته، ببین
از همه رنج و درد میگذرد
دختری پا برهنه در کوچه
دربه در خانه، خانه میکوبد
تا که یک لقمه نانِ دریابد
تیز دندان به دانه میکوبد
گریه در چشم هاش خشکیده
مثل آبِ صفای کابل جان
دود سیگار کهنه هم جاریست
پیش او، چون هوای کابل جان
مادرش روی بسترش خواب است
طفل خوردش گرسنه خوابیده
مادرش زار، زار میگرید
جسم او چون درخت پوسیده
دخترک شام خانه میآید
جای نان درد و آه… در دستاش
بسکه او گریه کرده افتاده
اشک در دست و ماه در دستاش
فکر میکرده داکتر گردد
درس خواند، دروس آموزد
بهر فامیل دردمند خودش
پول و عزّت، غرور اندوزد
دخترک آرزوی نیمه شباش
غرق خون گشت، تا که صبح دمید
باز دنبال لقمه نان میرفت
بهر او درد و غم دوباره رسید
آنطرف بچّهای به کار اخته
گوشهای تا نشسته خوابیده
بسکه او کار شاقه کرده، ببین
دست های لطیف ترکیده
قامتِ نوجوان چو قوس شده
بچّهگک سنگ را بغل کرده
این قیامت دو پای نازش را
از سرِ کار مانده؛ شل کرده
در خیالش همیشه خوبی هاست
در حقیقت، ولی همیشه غم است
شادمانی که دیگران دارد
این حوالی قسم که منهدم است
قصّهای این وطن دچار غم است
دلخوشی نیست، نیست میدانی؟
شرح این دفترِ که غم دارد
تو چرا بیشتر نمیخوانی
تاکه قلبت به لرزه آید و بعد…
جرئتِ همدلی جوانه زند
بعد از آن هر قلم به جای سکوت
نقش رنگین عاشقانه زند
دست در دست هم دهیم، رفیق
در وطن تخم عشق بنشانیم
چند روزی به راحتی گذرد
چونکه ما اشرفیم، انسانیم
ای رفیقم مرا ببخش، که حال
این قلم درد و غصّه زائیده
شاعرِ کهنه پوش بیوطنات!
شاخهاش بند، بند خشکیده….
۱۴۰۲/۰۶/۱۱
#محرابی_صافی