تو را در قطره ها دیدم تو بارانی و من هیچم
تو در رگهای من جاری ، تو ایمانی و من هیچم
تو مثل کوه در اوجی، بلندی ،پر صلابت هم…
زدم بر دامنت تکیه، که سامانی و من هیچم!
تو آن طوطی که می خواند سرودی خوش برای من
که مسحورت شوم هر دم، تو شادانی و من هیچم!
تو در رقص سماعی هم که می چرخد به دور خود
وَ جامه می دَرَد از تن، تو ربّانی، و من هیچم !
تو عطر ناب گل هایی نشسته بر تن و روحم
همیشه با منی اما، تو می مانی و من هیچم !
برای دیدن رویت چه محنت ها کشیدم که!
تو پنهان از نظر گشتی ز پاکانی و من هیچم !
اگر روزی رسد دستم به دامان تو ای یوسف!
زنم چاکی به پیراهن که تو آنی و من هیچم!
بزن مطرب برای من دو رکعت از غزل با دف
که امشب توی قلب من تو مهمانی و من هیچم!
افسانه مهدویان