تماس: [email protected]
زندهیاد “سعید صدیق”، شاعر و منتقد ادبی گیلانی، زادهی سال ۱۳۴۱ خورشیدی از پدر و مادری گیلانی در کرمان است.
او، دو مجموعه شعر «بیپناهی وطن ندارد» و «من آسمان خودم را سرودهام» را در انتشارات حرف نو منتشر کرده و با مجموعه دوم در سال ۱۳۸۱ برنده سومین دوره جایزهی «شعر امروز ایران» (کارنامه) شده بود.
او همچنین با نشریههایی همچون «گیلهوا»، «هنر و اندیشه»، «نقش قلم» و «پیام شمال» همکاری داشت.
سرانجام او، در صبح روز جمعه ۲۵ دیماه ۱۳۹۴، بر اثر ایست قلبی در ۵۳ سالگی در منزلش در رشت درگذشت.
▪نمونه شعر:
(۱)
[بخشی از شعر بلند “حدس میزنم تاریخ هم فقط حدس میزند” حک شده بر سنگ مزارش]
دستهای ما بیرون مانده
چون ساقههای سلامی خشکیده رو به آفتاب
و سایهها میروند و سایهها میآیند
… قصه ما دروغ نبود اما عزیزانم:
سیمرغ
به سی سوی مختلف
پر کشیده است.
(۲)
[عشق را مجالی نیست]
چون کتابی باز ورق میخورم
باد تفالی میکند:
و عشق
از زیر خاکسترِ
پری شعله میکشد
در سایهاش
دمی
سه زن
چهره میکنند:
مادری: خفته زیر شمد خستگی
خواهری: که چرخ میکند: زندگیاش را
و محبوبی: که نیست به جز لحظهای
که در غیبتش به آهی میدرخشد
پر نمیماند
بادی که میرود
«من»
مانده باز
در مرزهای شب
شب
شعلهور
از «خویش» میرود
در مرز «ما» و «من»
تعبیر
میشود.
(۳)
[صندلی]
با هفت سال به صندلی خویش بسته شدهام
در دخمهای
که تنها روزنش را
با پارههای زرد و نمورِ
روزنامهها
آراستهاند
کشف سردابهای پنهان خنده
قطعه یخی برهنه و خالص
الماس شک
دزدیدن نان کپک زده
عشقی کپک زده و
زهکشی اندوه
…
مرزهای مرگ
بینیاز از فراست
خوش بینی افراطی
چشمان مقاطعه کار
جهان اقلیدسی
ذق ذق زخم
صحنهای ساده از زبالههای باران و
آفتابی آفت شده
تا تفاله تابستان
تا ازاله پاییز
تا بهاری مچاله
در تقویم پر کندهی پر از اشعار ناتمام
و اجساد من
هنوز
بر زمین مانده است
صدای«کتلهها»
نگاه پرندهی شوخ
تلاش پر خشخشها و خاموش راشها و تاشهها
و دبستان متروکی از آسمان
دبستان مرگ
…
خوابیدن را فراموش کردهام
ایستادن را
نشستن را فراموش کردهام
ایستادن را
فقط دیدهام دیدهام
فاش دیدهام
چرخ ریسک به شب زده است
گفتم بنویس
و درد خورشید را در من به خاک برده بود
و ننوشتم
من با صندلیام
در این دیروز
چرخ شدهایم
تا به دستانم…
(۴)
[دنیا خانهی من است]
در آن سوی این رودخانه هم کسی تور خالیاش را از آب میکشد
در آن سوی این آبها هم زمین میلرزد
در آن سوی این کوهها هم کسی با سنگها سخن میگوید
…
در آن سوی این دیوارها هم کسی دیوار میکشد
در آن سو هم شعر، شاعر را کشته است
در آن سو هم…
…
اما در آن سوی این مرزها هم
همین آفتاب
در همین آسمان میچرخد
…
و رویاها یکیست
…
بیپناهی وطن ندارد
دنیا خانهی من است.
(۵)
[خزان]
سبز
زرد
زردِ سیر
میآید و میریزد
آجری
سفالی
اخرایی
بر تکتک برگهایی که «دوستت داشتهام»
…
خزانی رنگ به رنگ
میپاشدم
از آسمان خاکستری
بر بام خانهها
بر افق سربی
بر دریای نه چندان نیلی
و در آغوش میگیرم
همهی آن شهری را که در تو زیستهام
بر خاک میچکم
بر برگ
بر خاطرات مردهی برگ
و رنگهایی که دوست داشتهای
و با باد میپیچم در ترانهای:
شد خزان…
عمر من ای گل…
شد خزان…
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی