بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

صوفیا آهنکوب شاعر کرمانشاهی

بانو “صوفیا آهنکوب”، شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در کرمانشاه است.
از او مجموعه‌ شعر «اضلاع خاکسترم» در سال ۱۳۹۰ توسط انتشارات خوزان، چاپ و منتشر شده است.

▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
بر صبحِ تو نفس بیاویزم
به تیغه‌های روز
و حزن مغروق در گونه‌های لاغرت
به گواه دستی که از ناف تو
زخم می‌بُرید
به صبحِ تو بخوانم
که تصویر فاصله بود
و تنها به اجابت صدات لب می‌گشود
به زعفرانی ساییده در گلو
به نان گرمی که تنت بود
و آن شیره‌ی چسبنده در صمغ انگشت‌هات
صبح ولعِ چشیدن داشت
به زجری تازه
که از فقدان تو می‌گفت
به تبلور گریخته در گریه‌ها
به تاریکی‌ام
که از محاق تو بود
تو که روشنایی داشتی در فقراتت
و من را به وعده‌های گرسنگی
در صبحگاه تنت می‌خواندی
درخت به درخت آشیانه بودی تو
پنهان در منی در مهی غلیظ
که دریچه‌هات را در پیراهنم می‌تکاندم
زخمت را به منقار بگیرم
بمیرم به اضطراب ریشه‌ات
مرگ رؤیای خوابی‌ست که در غیاب تو
بر من بیدار می‌شود
ای بی‌گدار حادث
که از چهار سوی اندوه
چنگ بر عزیمت گوشت می‌آوردی
مگر نمی‌دانستی از احتمال ایستادن
تا ناگهان قلب
چند رگ فاصله بود؟
چند لخته در تصادم پستان و
ارتفاع این دو سایه‌ تکان می‌خورد؟
چند پرنده از خاموشی شاخه‌ات می‌پرید؟
نمی‌دانستی مگر
آسمان در حلقه‌ی چشمت به گودی می‌نشست؟
بگو‌ لبت چند خواهش؟
از آن‌همه دیوار
چند پرواز؟
که پریده باشمت از ماه!
چند آسمان؟
خالی بمانم از حرف
که ندانسته‌ام کجا رفته‌ای به زبان؟
پیچیده باشم در حالتت
چنان عطر پراکنده‌ای در بستر مرگ
از پوست، دریده باشمت
به سینه‌ی پرنده‌ای که مردنش از سطرها
بیرون زده است
نمی‌دانستی عجز من فراتر از حدود تو بود
نمی‌دانستی که تنم
اندوه صامتی داشت
و در قفای تو آرام می‌تپید.

(۲)
ای ضرورت آویختن از ارتفاع شاخه
در تفنن وقت
ای انقباض مکنده که
در تعاقب ریشه‌ها فرو می‌روی
در آن رعشه‌های تنیده بر خصلت درخت
و در آن جنگل‌های جاری
که می‌آمیخت با چشم‌هات
که می‌ریخت از ابریشم و آیینه‌ات
و در آن گزش شورانگیز
ببین که اشکالم را چگونه
از تمایل ساقه‌هات می‌کَندی
از آن تسلسل بی‌گدار
نگاه کن از بلندای سوخته‌ی جنگل‌هات
بر آن ریه‌هایی که ناگزیر به ماندن می‌شدند،
چند موعظه‌ی با شکوه شکل می‌گرفت!
ببین که شب چگونه بر رسالت شانه‌هات می‌نشست
و مغز استخوانت را چگونه به مدارا…
من از گر گرفتن دوباره‌ی آن شعله‌ها آمدم
از تجدد زخم بر توده‌هایی
که به مصلحت پستان‌ها می‌رسید
از آن دلالت پوچ که در فضلیت جوارحت
جریان داشت
و آن لحن مردد که ادامه‌ات را عزلت بود
و جنونت را تماشا!
می‌خواهمت ای تراوش چسبنده
که به لخته‌های گود در پیراهنم می‌رسی
به همان لایه‌های خیس
در سرخ‌ترین فواصل چشیدن
می‌خواهمت به تصریح دست‌ها
بر آن عروق پنهانی
به ادغام در سایه‌های بلندت
که از جداره‌های خاکی‌ام می‌گذشت
و می‌رسید به انتشار بذر
در ‌آن مخروبه‌های موازی
نگاه کن در این کدورت عاصی بر شرح خواب
و در آن ماهیچه‌های دچار به عصب،
چه کسالت سنگینی بجا مانده است
می‌گفتی که در بسامد نور با آن حجم متصل
سوختن را از یاد خواهیم برد
نگاه کن که آتش چگونه از حدقه‌های عصیانی‌ام
بیرون می‌زند
نگاه کن در تبلور ران با آن شکاف‌های عمیق
چه اتحاد معصومانه‌ای نشسته است
بگو به واژگونی گیاه در نسوج شاخه
از جنگل‌های روییده در چشم‌هات بگو
بگو که ‌آن دریچه‌ی مردد
به خلسه را
در خواب‌های خماری‌ات بیاورم
بگو تا میان شاخ و برگ‌هات
در بُعد دیگری از تنت بیاسایم.

(۳)
که زخم، باز بود به مقدار
که زخم شبیه تو بود و
شبیه باد می‌وزید
سنگ می‌زنی به من
که پُرم از صورت‌های یکی مرده
یکی زنده
و یکی تو
پُرم از خونِ جوانت
که شفاعت زنده ماندن است
سنگ می‌زنی به پرندگانی
که از شقیقه‌هام رفته‌اند
به زنی متصل به تشریح
در منحنی درخت
و بندهایی
که پرت می‌شوند
به گلویِ مداومت
سنگ می‌زنی تا ببینی
به غایتِ روشنی‌،
گمم!
از صدای شکستنِ شاخه‌هام،
در دست‌های پرنده‌ایَت
گمم!
چنان محو
در کاسه‌‌ی ترک‌خورده‌‌ی سرت
از عقوبت دردی به شب‌های آخر تابستان
در هراسی که ضمیمه‌ی جراحات بود
و نمی‌خواست ابعادت را بغل کنم
با غلظتی که بر پیشانیت راه می‌گرفت،
انگار تنها مرگ می‌خواست
برای تو صبر کند
من ترسم را از این خانه جدا کرده‌ام
در آخرین دیدار
شرحه در واژه‌های شفابخش
در نام‌ِ خیابان‌ها
دبستان‌ها
و چهر‌ه‌های تا خورده در سیاهه‌ی ذهن
چرا مرثیه‌ها‌ را به یاد نمی‌آوری؟
هر آنچه از رنج
که صورتِ تاریکی بود
در من که کاتب اندوهم
و تشنه‌ام به سایه‌های روییده،
به تقریر،
در بدن‌های مجروحی
که فصل‌های خشک را سرفه می‌زنند
من محتاج همان اشکالِ ظالمم
چرا اجزای خونینم را به یاد نمی‌آوری؟
باران شروع شده است
در زخم‌های سرت
و من شروع کرده‌ام
به چکیدن از کاسه‌های مشبک
به اصواتی که در غبار محو می‌شوند
باران با تو خانه‌زاد است
در کوچه‌های دبستان سوگند
بر سینه‌ی سرخِ پرنده‌‌‌ای از وسیعِ شب
که مکرر می‌شد به گوش‌هایت
می‌شنوی؟
لکنت صلح گرفته‌ام
در لتّه‌های این خیابان
که افتاده‌ام از بلندی و
خوابت را دیده‌ام
دست‌‌بُریده در خون
عریانِ لباس‌های سالخورده در کشو
می‌شنوی ترس‌ات را از آن مرگِ رفیع،
که می‌رفت تا گریبان
و نسیانی
که در بغلت مرده بود
چند ساعت گذشته است
بر دشت‌های ملزم به اتفاق؟
چند سال رفته از شیهه در حزن اسب‌هایی
که رفته بودند جنازه‌ها را بیاورند؟
سنگ میزنی به من و
زخم دیگری
که شهید توام هنوز
در سایه بر شکل‌های غمگینت
و تکه‌های دردی که پوست را می‌دَرَد
بگو که در خیابان تمام نمی‌شویم
بگو خدا
با حجمی از اسب‌های تازه
در پوستمان می‌دمد.

(۴)
چراغ را به کلام تو می‌بندم
به آن صراحت سرشار
و می‌خوانمت به سِحرِ بامداد
که خورشید از بزنگاه گردنت خروش بردارد
و بدمد در آن ظهرگاه بی‌پرده
و آن طاق ملکوتی
در آن سایه‌های مرطوب که فرو می‌رفت
به ضیافت تن
و گلویی که یأس را
به فراغت استخوان و چاقو می‌برد
چراغ از نگاه تو می رفت به تاریکی
و شب با دهان تو حرف می‌زد
با کلماتِ تو که نازل بود در غشای پوست
و آن تمایلِ عصیانی که از تسلیم سرانگشت‌های تو می‌گفت
من از آن رازِ تو در تو در حفره‌های گلوت می‌گویم
سلام به نطفه‌ای که در حنجره‌ات تباه شد
من از آن لخته‌های سرخ بر سیطره‌ی زبان تو می‌گویم
سلام به آن حروف مشتعل
به آن مرگ حتمی که بر بیداریت چنگ می‌کشید
و می‌خواند از کوتاه‌ترین شاخه‌ات به ناگهانٍ شکستن
که دهان‌ تو پیش از آنکه آشیانه باشد،
پرنده بود
ای تاریکی لبالب آویخته از چشم‌هات
بگو در فقدان نور از آن فصل بی‌سبب
چگونه رنگدانه‌های گونه‌ات را می‌تکاندی
و چگونه از جهات شانه‌ات، خاموشی؟
بگو که مرثیه‌ای به حفره‌های این قبر خالی
و مرهمی به سکوت
و حرف‌هات همه‌اش ساحری‌ست
وقتی که‌ می‌چمی و سبز از آستانه‌ات بالا می‌رود
که وقت‌های تیره و ناگزیر من
در رنگ‌های تو هیچگاه به اشتیاق نبوده‌اند
و در آن شکاف که از سینه‌ات پیدا بود
و آن شوقِ مُلَونی که از چهار گوشه‌ات می‌چکید
هرگز به کفایت دست نبرده‌اند
چراغ بمانی به مدارا
از آن جهت که سویِ چشمهام رفته باشد
بمانی در این کسالت چسبنده
این غبار منتشر به اتاق،
که روزنه‌های تو شکیباست
بگو از جُربزه‌ی رنگ‌های پریده‌ات
بگو که چهره‌ی آبی‌ات پیداست
و چهره‌ی سرخ تو پیداتر…

(۵)
ما با نگاه های تب‌دار
عشق را به تماشای آتشی
که در باغ جانمان بود، می‌بردیم
عشق که
ناله‌های سوختن بود
در اضطرابِ گنگ لحظه‌ها
عشق که از سرانگشت‌های روشنت
شعر می‌خواند
و بر سینه‌ی خاموش من می‌چکید
عشق که چون دریایی
پر خروش ….بی‌انتها…

 

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.