بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

زندگی‌نامه الحاج حبیب الله بلبل

زندگی‌نامه الحاج حبیب الله بلبل

الحاج حبیب الله متخلص به “بلبل” فرزند محمد عمر خان به تاریخ 17 قوس 1306 هجری شمسی در یک خانواده متدین در گذرگاه ملا محمود شور بازار کابل پا به عرصه وجود گذاشت. در دوران کودکی پدر خود را از دست داد، با موجودیت یک برادر در آغوش پر مهر مادر به همت مامای پاک نیت خود بنام سلطان محمد که یکی از صوفیان شهر کابل بود تحت تربیه گرفته شد. دوره ابتدائیه و متوسطه را در لیسه حبیبیه و علوم دینی و اخلاقیات را از مدرسه بنام و نشان ملا محمود که مهد و گهواره علم و آموزش علوم دینی بود در پهلوی سایر هم قطاران خود آموخت.

بعد از فراغت در وزارت مخابرات به حیث کارمند دولت مقرر و مدت چند سال را در آن وزارت ایفای وظیفه نمود، بعداً در نساجی پلخمری ولایت بغلان در سال 1337 تقرر حاصل نمود.

موصوف در بخش های مختلف اداری و حسابی ریاست عمومی نساجی پلخمری با کمال ایمانداری و صداقت انجام وظیفه نمود. متعاقباً از پلخمری به مرکز ریاست عمومی نساجی افغان تبدیل و در سال 1360 به تقاعد سوق و مدتی در فابریکه حجاری و بوتون واقعه خواجه ملا، انجام وظیفه نمود.

بعد از وقوع حوادث ناگوار ناشی از جنگ های تحمیلی در شهر کابل با جمعی از اعضای خانواده دست به مهاجرت به کشور پاکستان زد و در شهر ایبت آباد با جمعی از افغانان مهاجر مسکن گذین و از تقدیرات الاهی 13 ثور 1374 به وقت نماز صبح داعیه اجل را لبیک گفته به رحمت حق پیوست.

در آن زمان که افغانستان توسط بیگانگان اداره می‌شد و هیچ گاه راه و امکان انتقال پیکر شان به وطن ممکن نبود، به مشوره دوستان و فرهنگیان در همان شهر به خاک سپرده شد.

آخرین پارچه شعری را که برای خویش نبشته و در گوشه بالین گذاشته بود حسب وصیت شان در سنگ مزارش حک گردیده است.

این خاک سیـاه کـه مـرقد یـار من است
مقـدور ز خداست آنچه در کار من است
در حیـن مهــاجرت اجــل وا نـگذاشــت
دوری ز وطن مگر سزاوار من است
مشی یا دل ازین لحد بگرفتند
کا امروز مزار مرقد آثار من است

 

از آوان جوانی قریحه شعری داشته لقب “بلبل افغان” را به تشویق برادرش الحاج میرزا جمال الدین انتخاب و به همین لقب شعری شهرت یافت.

موصوف در سن 28 سالگی ازدواج نمود، ثمره ازدواج شان دو پسر و دو دختر میباشد که به اثر تلاش خستگی ناپذیر و عشق و علاقه که به فراگیری علوم متداوله عصر داشتند، فرزندان خویش را از فیض علم و تحصیل بهره‌مند و به درجات عالی تقدیم جامعه نمود.

ایشان به کشور های پاکستان، ایران، هندوستان و عربستان سعودی سفر های رسمی و شخصی داشته و همچنان از اکثر ولایات باستانی کشور دیدار نموده، از زیبایی های طبیعت و کلتور فرهنگ مردمان سرزمین خویش اکثراً در ادبیات شعری اشاره ها داشته است.

برادر بزرگ شان موسوم به مرزا جمال الدین خان که از جمله صوفیان شهر کابل بود نه تنها مشوق اصلی در عرصه شعر و ادب بل در تعلیم و تفسیر القرآن نیز بوده که در وصف شان چنین میسراید.

یک برادر دارم اما همچو صوفی پاکباز
آن جمال نازنین را شایق جانیستم
هرکه او شد یار جانی جانمن بادا فدایش
لیک اکثر مبتلا با دلبر فانیستم

 

موصوف چون از سن خورد علاقه به تلاوت قرآن مجید داشت و در ایام جوانی هر ماه اقدام به ختم القرآن می‌نمود. در پهلوی اینکه از فضیلت تلاوت قرآن مجید بهره‌مند بود برای فرزندان و نواسه هایش نیز تدریس و تفسیر مینمود.

ایشان روابط علمی و ادبی با شعرا و دانشمندان عرصه خویش داشته، در ضمن اینکه مدت طولانی را بمنظور ایفای وظیفه رسمی دور از کابل سپری نمود اما با شعرا و دانشمندان معروف وقت همچو صوفی غلام نبی عشقری، صوفی عبدالحق بیتاب، مولانا خال محمد خسته، یوسف آئینه، میر جمال الدین شایق، عبدالرحمن پژواک، جناب واله صاحب و دیگر مردمان فرهنگی و ادبی ارتباط و ارادت خاص داشته، باهم شعر و مطالب علمی تبادله مینمودند.

در یک غزلی که در مدح صوفی صاحب غلام نبی عشقری نبشته اند چنین می‌نویسد:

در دلم خیلی عزیز افتاده چون جان عشقری
خـصلـت مردانــه دارد ای رفـیقان عــشقری
بـاوجـود ناتـوانــی چـون جـوانمـردان دهـر
با خود بیگانه کرده لطف و احسان عشقری

جناب صوفی صاحب عشقری در جواب چنین مینویسد:

به صف شاعران عـصر بیتش با نـمک باشد
به بـرگ گل نویـسم دفتر و دیوان بلـبل را
ز همدردی نموده عشقری را یاد در گلشن
ازین یاد آوریها صـدقه ام چشمان بلبل را

در جای دیگر در وصف حال میر جمال الدین شایق چنین مینویسد:

نشــاید دیــده باشــی همـزبانش در شکر ریزی
کند تصدیق هرکی خوانده است دیوان شایق را
ارادت داشــت “بلبل” بر جنابش از ره اخـــلاص
جهان فانیست یارب حفظ کن ایمان شایق را

ایشان به شعرای کلاسیک همچو حضرت ابوالمعانی بیدل، مولانا جلال الدین محمد بلخی، حکیم سنایی غزنوی، خواجه عبدالله انصاری، نورالدین عبدالرحمن جامی، امیر خسرو دهلوی بلخی، شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی، حکیم عمر خیام نیشابوری، ابوسعید ابوالخیر، صائب تبریزی، حافظ و سعدی شیرازی ارادت خاص داشته و آثار گرانبهای ایشان را همیشه مطالعه نموده به همصفان و همفکران شان تعبیر و تفسیر و اشعار شانرا استقبال می‌نمود.

در کلیه مراسم های رسمی، ملی، کنفرانس های علمی، جشن ها که برگزار می‌گردید با تقدیم اشعار اشتراک می‌نمود.

از موصوف چهار جلد گنجینه از اشعار که شامل غزلیات، رباعیات، مخمس و داستان های واقعی می‌باشد، بجا مانده است.

آثار و اشعار شان در جراید روز نامه های هیواد، بیدار بلخ، انیس، ژوندون و سایر مجلات و اخبار رایج وقت به چاپ رسیده است.

از اینکه عدم بقای حیات زمینه بازنگری را در دیوان از جانب شان نصیب نکرد تا در ایام حیات به ترتیب آثار خود اقدام می‌نمود، متاسفانه بدون اصلاح و بازنگری به حیث یک اثر ادبی به بازماندگانش به میراث رسیده که به احتمام و تلاش نوه علم پرورش احمد فهیم هنرور کارمند وزارت امور خارجه و دیپلومات اسبق افغانستان در ترکمنستان و محترم سید همایون شاه عالمی شاعر و پژوهشگر نامور افغان در حوزه ادبیات فارسی دری، آذین چاپ را گرفت و به مطالعه و استفاده علاقمندان و شعر دوستان قرار داده شد.

مخمس بر غزل حافظ شیرازی

ای عکس گلی رویت سر دفتر زیبایی
وی قامت دلجویت عشق دل شیدایی
عشق است و جوانی‌ها بیتابی رسوایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

بی روی تو کی دیدم روز خوش آرامی
شد درد غم عشقت سرمایه بدنامی
بیمار خرابم کرد با نرگس بادامی
ای درد تو ام درمان در بستر ناکامی
وی یاد تو ام مونس در گوشه تنهایی

سودای سر زلفت دیدی که چسانم کرد
در جوش جوانی‌ها پژمرده خزانم کرد
فریاد غم عشقت بی‌نام نشانم کرد
مشتاقی مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد پایان شکیبایی

پیوسته دل عشاق بیتاب نمی‌ماند
گر بسته کنی زخمی خوناب نمی‌ماند
اسباب تمنا شو که اسباب نمی‌ماند
دایم گل این بستان شهداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

یاران به هوای دوست بی غلغله می‌رقصند
چون سلسله برپا شد یک قافله می‌رقصند
سیماب دلان دایم با آبله می‌رقصند
صد باد صبا اینجا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

جز وصل تو در هستی به چیزی نه طلبگاریم
جز مهر تو در سینه ما هیچ نمیکاریم
جان در قدمت جانا شرط است که بسپاریم
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

با هرکه پیوستم از لطف شما گفتم
اوصاف گلی رویت با شاه و گدا گفتم
وان طاق دو ابروی محراب دعا گفتم
دیشب گلۀ زلفش با باد همی گفتم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

چون شیشه قلب ما یک شیشه به سنگی نیست
کس را به قضا بلبل همچشمی جنگی نیست
خوبان جهان خوبند مثل تو قشنگی نیست
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

 

حمد شریف
سرنامه کتابم از نام توست زیبا
ای من فدای نامت ای قادر توانا
از قدرت قدیمت شد لوح کرسی آباد
هفت آسمان به قدرت بنمودی تو برپا
هم ارض هم سما را هم آدم و هوا را
از نیستی به هستی خود کرد هیی تو پیدا
خورشید ماه انجم در یدِ اختیارت
فرش زمین و افلاک پیش تو یک سپر کاه
خود عالمی و عامل خود قادری و کامل
واقف ز حال موری جنبد اگر ته چاه
باران فیض بارت کز ابر رحمت توست
عالم برت ثنا خوان از فرش تا ثریا
ما بندگان عاصی در پیشگاه ذاتت
جز عجز سر نداریم ای پادشاه شاها
بلبل به بی زبانی وصفت چه می توان گفت
موصوف شد به قرآن وصف تو قل هو الله

 

 

همت شاهانه
جـای مـا رنـدان بـجز عـشـرتـگه میـخانـه نیـست
در سـرمــا جــز هـــوای ساغـر و پـیـمــانه نیست
محتسب خون میخورد بـر جای می عیبش مکن
آنـچـه فعل هوشـیار اسـت مسلک دیوانه نـیست
پـــایـبنــد دام و دانــــه هـــیــچ عـنـقـایـی نـشـد
زیـــر بـــار منــت کــس هــمـــت شـاهـانه نیست
قصـه فـرهاد و مجنـون سرگـذشـتـی دوش بـود
حـالـیـا چون داســتـان عـشـق ما افـسانه نیست
خرمن هستی پروانه که شمـعی سوخت سوخت
خود که او بی داغ دل تا صبح در کاشانه نیست
حال دل را با کس و نا کس بیان کردن خطاست
چــون امـیـد دل نـوازی در خود و بیگانه نیست
در مـــحــیـــط دام بــلـبـل آرزوی وصـل چیست
مــرغ در بـند رفـته را یادش ز آب و دانه نیست

صوفی حبیب الله بلبل رح

18 سنبله 1341

عشرتگه: محل عشرت و طرب، محل عیش و عیاشی
محتسب: حساب کننده، مامور که رسیدگی به اجرای احکام شرعی می کند
دوش: دیشب، شب گذشته
حالیا: الحال، همین اکنون، این زمان، حالا، در این وقت، فعلاً

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.