بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

ساموئل/ شمیلا شهرابی، عضو فعال و مؤثر بنیاد جهانی سبزمنش

حسن حسن، مادر! پاشو داری خواب مى بينى.

حسن، با حرکتِ دستِ مادر و صدای مهربانش چشمانش را باز کرد. خيس عرقِ سرد بود و تمام روح ش درد می کرد.

سال ها بود که این کابوس را می دید و همیشه، یک جای این کابوس، از خواب، بیدارش می­کرد.

با حرکت چشم ها، به مادر فهماند که خوب است.

مادر، دستی به سر و روی پسرش کشید و بوسه ای برگونه اش زد و گفت: «ببرم دست و صورت ت را بشویم و وضو بگیری، نزدیک اذان صبح است.»

حسن با گیجی بیش از حد، از کابوس! زیر لب، زمزمه کرد، باشه…!

 

 

 

پیرزن رفت که ویلچر را بیاورد، ذهن ش برگشت، به پنج سالِ پیش، روزی که تلفنِ خانه، زنگ خورد و خدابیامرز «حاجی» جواب داد.

بعد از چند دقیقه سکوت، با بغض گفت: «خدایا، راضی م به رضای تو» و روی دفترچه ی کنار دستش، آدرسی را نوشت.

بعداز اتمامِ صحبت های ش با روی گشاده و لبخندی که غم، چهره را پنهان می کرد، گفت: «صنوبرم، خانم­م بیا بنشین! مى خواهم کمی با شما صحبت کنم.»

 

 

 

صنوبر که سینی چای، دستش بود، گفت:« چای بیاورم، میام!»

حاجی این بارم با صدای لرزان، پاسخ داده بود: «نه، فعلا چای نمی خواهم، بیا بنشین.» وقتی صنوبر، چهار زانو، جلوی حاج آقا نشست و سعى مى كرد که دامن ش را روى پاهایش بکشد.

اضطرابش مشهود بود، دلش گواهی می داد که حاجی می خواهد در مورد پسرش، چیزی بگوید. نشست و چشمانش را به زمین دوخت.

 

 

 

حاجی صحبت های ش را اینگونه شروع کرد: «صنوبرم، می دانی که فرزند، موهبت و نعمت خدا دادی است، بخواهد می دهد، نخواهد نمی‌دهد و اگر بدهد می تواند او را از ما بگیرد و ما باید در مقابل حکمتِ خدا، صبور باشیم.

پیرزن، آهی کشید و دسته ى ویلچر را گرفت.

نم اشک  را از صورت ش پاک کرد و دوباره، كمتر از ثانیه ای پرت شد، سیاه چاله های گذشته!

 

 

 

یادش آمد! با این حرف های حاجی، قلبش تند می زد و فکر می کرد، نکند تنها پسرش را از دست داده که حاجی، ورق دفترچه را جلویش گرفت و گفت: «حسن، در این بیمارستان، بستری است! گویی موج انفجار گرفته! ترکشی به ناحیه کمر آن اثابت کرده… به ما خبر دادند تا بتوانیم به دیدنش برویم.»

صنوبر نفس عمیقی کشید و از ته دل، خدا را شکر کرد که بار دیگر روی ماه پسرش را می بیند.

به درخواست حاجی، صنوبر به دو دخترش که هر دو ازدواج کرده و سر خانه و زندگی خود بودند و هر کدام یک فرزند داشتند، خبر داد و برنامه را برای فردای آن روز هماهنگ کردند که به دیدن پسرش بروند.

 

 

 

 

اینجای خاطرات که رسید، خود را با ویلچر، نزدیک حسن دید، لبخندی زد تا پسرش از چهره ى او غم خاطرات را نبیند.

حسن، آهسته زمزمه کرد: «مادر همان کابوس همیشگی، باز هم، همان دست، همان پلاک، همان شخصی که صدای م می کرد، حسن، حسن برو پشت خاک ریزها! بیسیم بزن به حاجی و بگو قیچی مون کردند! بگو کمک بفرسته!»

مادر که به سختی داشت حسن را روی ویلچر می‌نشاند، با ملایمت خاصِ مادرانه، زمزمه کرد:

«گل پسرم، ماه شب تارم، هر وقت که خواستِ خدا باشد، تو به حکمتِ این کابوس و راز آن، پی می بری!»

 

 

 

 

حسن می‌دانست که امواج انفجار، روی حافظه و مغز او اثر گذاشته و ‌تمام خاطرات آن روز را از ياد برده.

حسن با کمک مادر، وضو گرفت و برگشت به اتاق!

اذان صبح را که شنید، چشمانش پُر از اشک شد و با خلوص نیت، دعا کرد و سپس شروع به خواندن نماز! پشت میز نماز، به فاصله ی یک متری… مادر، سجاده اش را پهن کرده و قصد كرد تا امروز، نمازش را به پسرش اقتدا کند و آنجا نمازبخواند.

سلام نماز را که داد از ته دل، آرزو کرد، آن لحظه هایی که از ذهنش پرواز کرده، برگردد و بی آنکه قصد و نیت ش را کرده باشد، شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد!

 

 

 

سلام و ارادتش به ثارالله تمام شد.

حس عجیبی داشت، بوی گلابی ناب، در اتاق پیچیده بود. حسن با تعجب نگاهی به اطراف کرد و مادر، هنوز سر بر سجده داشت.

پس این بوی گلاب و عطر یاس از کجا در اتاق پیچیده است.

 

 

 

 

کمی از تلاطم درونی جا مانده از کابوس شب، دور شد.

بار دیگر، سلام بر حسین (ع) داد و از او خواست که راز و رمز این کابوس را برایش بگشاید.

هنوز مادر، سر بر سجده داشت، ناگهان، هجوم افکارِ تلخ، بر ذهنِ حسن، جاری شد!

نکند مادر، هنوز این فکر در ذهن ش قوت نگرفته که مادر، سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد و رو به حسن کرد و پرسید: «مادر چه عطر و بویى راه انداخته ای، مگر گلاب دم دست داری؟!»

حسن با لبخند گفت: «من فکر می كردم، سجاده ى او را به عطر مزین کرده ايد.»

 

 

 

 

مادر لبخندی زد و سمت پسرش رفت و ویلچر را به سمتِ نشیمن، حرکت داد و زمزمه کنان چای آماده می­کرد.

حال و هوای آن روز خانه، یک جور خاصی بود. آرامش و حس غریبی زیر سقفِ خانه، جاری بود.

موقع صبحانه، صنوبر وقتی داشت چای را شیرین می كرد، رو به پسرش با حالتی معصومانه گفت: «زنگ بزنم، بگویم هانیه و حنانه، امروز بیایند اینجا! کمی سر و صدای بچه های بازیگوش و خنده های شان زیر سقف مان باشد تا حال مان جا بیاید.»

حسن هم با شوق و ذوق، از این پیشنهاد، استقبال کرد.

 

 

 

عصر، صدای زندگی، خنده و هیاهوى بچه ها، پچ پچ دو خواهر در گوش مادر، در خانه پیچیده بود و شادی موج می زد.

حسن هم داشت، با دامادها صحبت می كرد، اما ته دلش حس عجیبی بود، یک بی قیدی و رهایی.

تا پاسی از شب، مهمانِ آنجا بودند و روزِ شلوغی بود.

هانیه، ظرف ها را شست و حنانه خشک و جابجا کرد. دستی به سر و روی خانه کشیدند، نزدیک ساعت یک، همگی خداحافظی کردند و رفتند

صنوبر، بعد از اینکه حسن، دست و صورت ش را شست، مسواک زد و طبق عادت همیشه، وضو گرفت و او را به اتاق خوابش برد.

 

 

 

سمتِ تخت که رفتند، حسن، دستِ مادر را در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد و با لحن مهربانی گفت: «من اگر خدا و تو را نداشتم، چه موجود بدبختی بودم. مادر دعا کن! من آن کابوس نیمه را تا انتها ببینم، گویی باید کاری انجام بدهم و نمی دانم آن چیست.»

حسن روی تخت دراز کشید و مادر هم به اتاق خود رفت  و سجاده را پهن کرد… قامت بست.

نیت کرد که دو رکعت نماز می‌خوانم، برای تازه داماد کربلا، به نیتِ حاجتِ پسرم… نمازش که تمام شد سر بر سجده و مشغول مناجات، خوابش برد.

 

 

حسن هم در اتاق خود، بعد از کمی راز و نیاز با یاد خدا خوابش برد.

خواب دید در یک بیابان بزرگ، گم شده، تا چشم کار می كند تپه و خاکریز و علف های خشک است. جاى جاى بیابان سنگر بود.

خمپاره و موشک و تانک و سر و صدای بلند…

یهو حسن خودش را در میان سنگری دید، بیسیم بدست! کنارش جوانک ظریف و کم سنی با موها و ریش­های زرد و آر پى جى روی شانه های نسبتاً ظریفش ایستاده بود.

سن ش شاید به زور به نوزده یا بیست می رسيد.

 

 

 

یک دفعه صدای مهیبی آمد، تمامِ گردان، آشفته بودند و مدام فریاد می‌زدند، قیچی شدیم، دشمن از چند طرف آمده… عملیات لو رفته.

تعداد کشته ها زیاد بود.

پسرکی که آر پی جى دستش بود رو به حسن کرد و گفت: «من پوشش می دم تو به عقب برو، بیسیم بزن و به حاجی بگو که قیچی شدیم. دشمن دارد هر لحظه نزدیک تر می‌شود، بگو کمکی بفرستد. برو تا وقت هست!»

حسن، گویا ساعتی مسخ شده، به پسرک نگاه می كرد!

او گفت: «برو دیگر…»

 

 

 

حسن پرسید: تنهات بذارم؟! هرگز!»

جوان، بار دیگر محکم تر از قبل گفت: «برو! جان بقیه را نجات بده! عملیات لو رفته… من مراقبم» و لحظه­ای نگاه شان در هم خیره ماند و همدیگر را در آغوش کشیدند!

حسن بیسیم را برداشت تا به عقب برود.

جوان صدایش کرد، چیزی را از گردنش درآورد و به دست حسن داد و گفت: «به خانواده ام برسان! حلال کن.»

درخواب دید که پلاک را گرفته و در جیبش گذاشته و با بیسیم، به سمت عقب می دود.

 

 

درهمان حالت خواب، یک دفعه نام آن جوان، به یادش آمد «ساموئل» آری آری ساموئلِ جوان کم سنِ ارمنی که یک هفته بعد از او اعزام شده بود. تک فرزندِ یک خانواده ی اصیل از ارامنه­ى تهران…

با صدای الله اکبری از راه دور، از خواب پرید.

تمام خاطراتِ آن شب، یادش آمد .قرار بود اگر زنده ماند، پلاک را به خانواده ى ساموئل برساند.

اذان صبح بود و صدای الله اکبر از رادیوى مادر در فضای خانه پیچیده بود.

 

 

 

یادش آمد که به پشت خاک ریزها، تقریبا دو کیلومتر عقب تر دویده بود و در تمامِ راه، مدام در بیسیم گفته بود: «یاسر یاسر! احمد» تا وقتی که جایی سنگر گرفته، پشت یک تپه ى سنگی بزرگ، احمد جواب داده بود: «احمد بگوشم…»

هنوز لحظه ای که آر پی جى رها شده و خمپاره ای که به آن سنگر خورده بود، کاملاً جلوی چشمانش نقش بسته بود.

یادش آمد، همانجا، وقتی نیروهای گردان کمکی رسیدند، درگیری شد و خمپاره ای آن طرف­تر به زمین خورد، صدای مهیب، دردی در ناحیه ى کمر و دیگر هیچ چیز یادش نمی آمد.

 

 

 

نفس نفس زنان، مادر را صدا کرد.

صنوبر، سراسیمه به اتاق آمد. حسن به هق هق افتاده بود، از شدت اشک نمی‌توانست حرف بزند. مادر، لیوان آبی را جلوی دهانش برد. او چند جرعه آب خورد کمی آرام شد.

وقتی از هیجانش کمی کاسته شد، با صدایی که انگار از فرسنگ ها دورتر می آمد، گفت: «خدا رمزگشایی کرد. کابوس های شبانه ام روشن شد، اکنون می دانم آن دست و آن زنجیر از آن کیست. سؤالی دارم، زمانی که من در بیمارستان بستری بودم، لباس هایم را چه کردند؟»

 

 

 

مادر کمی فکر کرد و با لبخندی گفت: «من آن ها را با همان خاک و خون، در بقچه ای پیچیدم و در صندوقچه­ی اتاقم پنهان کردم. خواستم یادگاری از رشادت های پسرم داشته باشم.» حسن نفس ش به شماره افتاده بود.

خدایا شکرت، مادر جیب لباس ها را خالی کردی؟ چیزی را که دور نریخته ای؟»

مادر با تعجب گفت: هرگز دست در جیب هایت نکرده ام. آن روزها آن قدر گیج و مبهوت بودم که یادم رفته بود، شاید در جیب هایت چیزی باشد، همان طور که به ما دادند، در بقچه پیچیدم.»

 

 

حسن با نگاه پُر از التماس، از مادر خواست تا بقچه را بیاورد. بقچه که باز شد، بوی خاک و آتش و خون در فضای اتاق پیچید. حسن با عجله و سراسیمه، دست در جیب هایش برد.

چیزی را ته جیبیش لمس کرد و لحظه ای میان دستانش فشرد. بعد مشت ش را بیرون آورد و یک پلاک و زنجیر که به یک ساعت شماطه دار وصل شده، در دستش بود.

روی پلاک نوشته بود، ساموئل ادواراتو تاریخ تولد6/١١/1348…

 

 

پلاک را بوسید.

قطره ى اشکی ازکنار چشمانش جاری شد. از ته دل، از همسنگری ش حلالیت خواست که کوتاهی کرده، داشت به ساعت شماطه دار نگاه می كرد و ساعت را نوازش می كرد که پشت ساعت باز شد و یک عکس سه نفره ى كوچك که معلوم بود با وسواس خاصی برش خورده، آنجا بود و یک شماره ى تلفن!

حسن، خدا خدا می کرد صاحب آن عکس و تلفن هنوز هم همانجا باشد…

به مادرش گفت: «ساعت نه صبح به این شماره زنگ بزنیم.»

 

نمازش را خواند و باز طبق عادت، زیارت عاشورا…

ساعت نزدیک نه صبح بود، بی قرارتر از آن بود که بیشتر صبر کند، مادر شماره را گرفت.

بعد از چند بوق، صدای پیرمردی با لهجه ى شیرین ارمنی و فارسی در گوشش پیچید…«الو!»

صنوبر، با لحن گرمی سلام کرد و پرسید: «منزل ادواراتو»!

پیرمرد از اونور خط پاسخ داد: «بله!»

صنوبر، کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت: «من، مادرِ حسن پیرزاد هستم! جانبازِ جنگی! گویا پسر من با ساموئل همسنگر بوده؟!»

پیرمرد نفس ش را با صدایی از سینه بیرون داد و گفت: «ساموئل من زنده است؟ از او خبری دارید؟ سال­هاست بی خبریم، می گویند مفقودالاثر است!»

صنوبر، بغض امانش نداد و گوشی را سمت حسن گرفت و از اتاق بیرون رفت.

حسن سعی کرد تا تمام توانش را یکجا جمع کند و  بتواند قصه ى آن روز را برای پدر ساموئل بگوید، بعد از احوال پرسی، سر حرف را اینطور باز کرد: «ساموئل پسر شجاعی بود.» تقریباً بعد از یک ساعت صحبت و گفتگو بین آن ها، به دادن آدرس خانه­ى حسن ختم شد و گوشی را گذاشت و نفس عمیقی کشید.

 

 

یک هفته از تلفن حسن با پدر ساموئل می گذشت که بعد از پنج سال، حسن یک خواب آرام داشت.

 

 

 

نشر: لک لک

نویسنده: شمیلا شهرابی

ویراستار: مقصود نعیمی ذاکر

 

ارسال یک پاسخ