بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

امتحان كانكور(داستان کوتاه) از دکتر بسم الله شریفی

امتحان كانكور(داستان کوتاه) از دکتر بسم الله شریفی

برادر ما(آقای شریفی)، در کنار اینکه شعر می­سراید و روزنامه نگار و کتاب نویس در بخش های مختلف است؛ در بخش نوشتن داستان­های کوتاه هم تجربه خوبی دارد و یک کتاب مستقل از داستان­های کوتاه­اش زیر کار است که من یک داستان آن را که در کتاب(یک چمن تخییل) نشر شده است به عنوان نمونه این­جا بازنشر می­نمایم.

امتحان کانکور:

به عجله روان بودم، پريشاني دامنگيرم شده بود، هر چيز در نظرم چيزي ديگر مي­آمد، دلهره، اضطراب و پريشاني بيشتر از ديگران مرا احاطه نموده بود. در مسير راه با عالمِی از رويا­ها همراه بودم و فكر ميكردم:(­اگر وقت گذشته باشد، اگر امتحان شروع شده باشد، اگر مضامين ساينسي دو و يا بيشتر از دو نمره داشته باشد، چقدر اشتباه كردم كه تمام مضمون­هاي مكتب را درست نخواندم، اگر از اين بندر- از اين كانكور- از اين امتحان سر­نوشت ساز كامياب و موفق بدر نيايم چي خواهد شد و بكجا خواهم رفت؟؟؟!!!)

فکر می­کردم (اگر در حين اعلان نتايج نامت در ليست كامياب­ها باشد ولو هر (دانشكده­ي) كه باشد حتي(…) خوب و اگر نه چطور خواهد شد؟! و اگر در ليست ناكام­ها و يا به گفته مردم در جمع كانكور زده­ها و شهداي كانكور اسمت درج شد چي به سرت خواهد آمد، تحصيلات تا صنف­12 به هيچ عنوان كافي نيست و تحصيلات نا­تمام جايي را هم نمي­گيرد- بالاخره در صورت ناكامي به پدر، برادر، اقارب، سيال و شريك، همصنفان و در نهايت به آن كه در صنف 10 دلبندش خوانده بودي و قول و قرار ازدواج را بعد از فراغت از دانشگاه در ميان گذاشته بودي چگونه به رويش نظر كني و چي قسم ياد و خاطرات آن لحظه­ي بستن پيمان را به باد فراموشي بسپاري و خود ره به گوچه حسن چپ بزني، او خو يكسال مي­شود كه به دانشگاه راه يافته است و انتظار آمدنت را دارد و…) به همين فكر، انديشه و تخييلات بي پايان غرق بودم و تا رسيدن به ساحه امتحان لحظه شماري مي­كردم كه با يك نفر ريش سفيد در مسير عبور از يك جاده مزدحم تصادم نمودم و در جريان تكر كردن به او بيدار شدم.

راديوي را كه در جوارم قرار داشت و هر روزه بخاطر امتحان كانكور چالان(روشن) كرده گوش فرا می­دادم،  فوراً روشن كردم دلم گواهی می­داد  كه حتماً كدام گپي خو است.

به مجرد روشن شدن راديو، از راديو آزادي شنيدم:( فردا هيئت امتحان كانكور به ولايت بغلان جهت دادن فورمه­ها و اخذ امتحان كانكور تشريف مي­برد و روز بعد بتاريخ/  /   /  در ليسه ذكور(    ) ساعت 8 بجه صبح امتحان اخذ می­گردد؛ استادان، مميزين و متعلمین مطلع باشند). شديداً تكان خوردم، نگراني­ام چند برابر شد، نا خودآگاه از جا بر خواسته و رهنمايي كانكور را كه قبلاً از بازار خريداري نموده بودم به دست مطالعه گرفتم و ذهن مشوشم  كه پر از قيل و قال بود دستور مي­داد چند صفحه را توكل به خدا(ج) ورق بزنم شايد يك- دو- سه سوال از مطالعه همين شب بيايد.

در حين مطالعه بخش ادبيات بودم كه يك مراتب آن وعده­ي قبلي­ام با(     ) در محضر ذهنم تجسم يافت؛ وعده­اي كه هر لحظه به فكرش بودم، وعده­ي كه گره سرنوشت ساز زندگي­ام را در آن مي­ديدم، وعده­ي كه اگر به حقيقت نپيوندد زندگي با همه خوبي­هايش بي­مفهوم شده و لكه­ي ننگ در جبينم حك مي­گردد.

گاهي به ملامت كردن خود مي­پرداختم ومي­گفتم: (چرا بيشتر ازين درس نخواندي، چرا كورس­ها را جدي پيگيري نكردي، فردا كشت 12 ساله­ات چگونه خواهد بود، مثمر، سازنده و هدفمند و يا هرزه و بي هدف؛ چرا به او (دلبند) گفتي و وعده زندگي مشترك را بعد از ختم دانشگاه دادي، شايد همين روزها (او) هم به فكر راه يافتن تو به دانشگاه با آرزوها و رويا­هاي مختلف باشد، حاليكه او به صنف دوم قدم ميگذارد و دو سمستر اول را موفقانه به پايان رسانيده و براي آمدن تو به محيط اكادميك و دانشگاهي دقيقه شماري مي­كند، چطور مي­شود بهانه تراشيد، چرا خيال قدم زدن در محيط دانشگاه را بعد از نامزدي در ذهن پروراندي و به او تعهد سپردي و…).

شب­هاي زمستاني با همه تاريكي و درازي­اش به همين گونه دغدغه­ها صبح شد.

صبح بعد از نماز و التجاء به ذات هستي كه بدون شك هر صادق و راستكار را ياور است، روانه­ي محل كانكور شدم و راهنمايي آن­را با خود به خانه آورده و مطالعه كردم، خورد و نوش تقريباً از يادم رفته بود، واقعاً حالات عجيبي در آن زمان به انسان پيدا مي­شود و آدم را دچار تشويشات فراوان مي­سازد.

مجنون گونه با خود مي­گفتم با اين همه بي درسي در مكاتب و كم توجهي خودم به مضامين ساينسي، در امتحان موفق نخواهم شد، بهتر است روز امتحان به بهانه­ي بيماري در امتحان شركت نكنم. باز مي­گفتم خداوند(ج) جوان را بي­طالع نكند، من خو نسبت به هر كس نيت خير دارم و هر كس را تا اندازه قدرت بشري دركارهاي نيكو همكاري نموده­ام شايد خداوند(ج) به بركت يكي از كارهاي پسنديده­ام مرا از اين آزمون، سرفراز بدر آرد، بهتر است در امتحان اشتراك كنم، شايد اين چانس سال بعدي ميسر نشود و…

شب ديگر هم همانطور با دلهره و نگراني گذشت، با وصف كه چندان علاقمند پوشيدن دريشي و پتلون نبودم به ناچاري پتلون نموده، خانه را به قصد امتحان كانكور ترك كردم، اما يك چيزيكه نگراني­ام را اندكي مرفوع مي­ساخت و به آينده از روزنه­ي اميد مي­نگريستم همانا دعاي والدينم بودند كه هميشه مرا با خلوص كامل، دعاي خير و كاميابي مي­كردند و مي­گفتند:( بچيم خداوند(ج) تو را در تمام امور زندگي­ات و آرزوهاي اسلامي و انساني­ات كامياب گرداند).

به محیط برگزاری كانكور داخل شدم هر كس به هر طرف مصروف و سرگرم بود، يكي دنبال واسطه و ديگري از طريق مبايل(گوشی) طريقه­هاي نقل را جستجو مي­كرد، پريشاني را در جبين عده­ي زيادي از دانش آموزان مي­ديدم و به نظرم كه همه­ي شان مانند من يا به كسي قول ازدواج داده­اند و يا در غم سيالي و شريكي گير مانده­اند.

در صنف­ها تقسيم شديم، يادداشت­هاي امتحان كانكور براي­مان داده شد و به حل سوالات خدا گفته شروع كرديم.

30 سوال الجبر را كه از جمله­ي 50 سوال، خوبتر و دقيق مي­دانستم حل نموده شروع به حل نمودن بخش­هاي ديگر نمودم.

بعد از ختم امتحان و خانه­پری كردن جدول­ها، فكر گرفتن 263 نمره را در ذهن مي­پرورانيدم، انتخاب­هايم خيلي سنجيده شده و همه­اش دانشكده­هاي دانشگاه بلخ بود و خودت ميداني كه چرا در آن موقع همه انتخاب­هايم دانشگاه بلخ بود؟!

بعد از روز شماري و لحظه شماري­هاي زياد، نتايج اعلان شد، ديدم كه با گرفتن همان نمره تعيين كرده­ي ذهنی خودم(263) نمره به دانشكده ادبيات بلخ راه يافتم و اين در حاليست كه آن(دلبندم) كه صميمانه بخاطر اخلاق اسلامي و انساني اش­او را دوست داشتم سال گذشته با اخذ 262 نمره به همين دانشكده كامياب شده بود.

حالی که دو روز شده از آمدنم به دانشگاه، او را فامیلش به خانه خواسته و مانع پیش­برد تحصیلاتش شده است، نمی­دانم که حالی چه کنم و درد دل مه به که بگویم؟!{یک چمن تخییل، ص 117-120}.

کتاب چشمه نور(از زندگی نامه تا بر ررسی اشعار بسم الله شریفی)

نادیه روشنگر انوری

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.