تماس: [email protected]
نگاه سرد دنیا را بسویم دید آیینه
ز دل آهی برآورد و زمین افتید آیینه
به دورش قابِ عکس دلخوشی های مسافر را
کشیده سالها شد چون هلال عید آیینه
نمی دانم چرا غم می کند تزریق در جانم
نمی دانم کجا باید کنم تبعید آیینه
چنان شک بر یقین دارد تسلت در جهان امروز
نگاهم می کند انگار با تردید آیینه
من از تب سوختم لیکن سرش افتاده بر زانو
چو سرما خورده یی شب تا سحر لرزید آیینه
فراتر از جهنم نیست جای تا بسوزانم
غم سی ساله ای را که به من بخشید آیینه
چه ارزان می فروشد اشک هایم را وفا داری
چه بیتابانه در قاب خودش ترکید آیینه
#مروت