تماس: [email protected]
بن بست/ ظهورالله ظهوری
کوچه بن بست و خانه نا پيداست، گم شدم در حريم تنهايی
شعله می خيزد از دل هرسنگ، سنگ هم آيه های زيبايی
شيشه ها در سکوت صخره به بند، پر پژواک شان شکسته مباد
شب بگسترده بال های سياه، رهگذر درخيال و سودايی
های شبگرد قله های بلند، از دل روستا خبر داری؟
جنگل آتش گرفته سر تا پا، کئ بُــَود طاقت شکيبایی
تو به فکر فرار و خلق اسير، همه در دام يک شکنجه تباه
زود برگرد و چاره گر می باش، طشتت افتد ز بام رسوايی
دست هايی ز بين آتش و خون، می رهانند هر غريقی را
آتش افروز عاقبت سوزد، با دم و دستگاه رويايی
شب پره در ميانه سرگردان، من و شبگير غرق ناله و درد
ديگران چارسوی می نگرند، صحنه هايی بود تماشايی
هموطن چاره سازٍ درد تويی، خويش درياب و راه روشن کن
دست در دست هم گذار وگذر، از گذرگاه مرگ يکجايی