تماس: [email protected]
زدی بر صید خود ویرانه کردی آشیانش را
بریدی از جفا در کام محبوبت زبانش را
چرا این روز ها حال مرا اصلا نمی فهمی
من آن رنگین کمانم که ندیدی آسمانش را
شبیه کفتری خسته پریدم در هوای تو
نخواندی از نگاهش یک نظر راز نهانش را
به خود گفتم بیایی تا ابد خواهان من باشی
زدم فالی وصدها بار بوسیدم دهانش را
قسم دادم به حق مهربان شاخه نبات او
که با من فاش سازد ماجرا و داستانش را
“زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست”
چنین آمد که دانستم برای خود گمانش را
دل #سادات می لرزد شب سرمای تنهایی
که بر باد فنا دادی تمام آرمانش را
فاطمه سادات علوی نیا