بنیاد جهانی سُخن گُستران سبزمنش، Sabz manesh Foundation
مجموعه اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان و بزرگترین پایگاه ادبی شعر، معرفی شاعران ، طنز، ادبیات فارسی، داستان نویسی، مقاله نویسی، و واژه سازی میباشد.

یادی از“نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی“ شاعری از سده‌ی هفتم/عباس خوشعمل کاشانی

یادی از“نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی“ شاعری از سده‌ی هفتم/عباس خوشعمل کاشانی

راقم سطور تا کنون فکر می کرد در آسمان شعر و ادب پارسی فقط یک »قمر«داریم و آن هم از معاصرین است  و نام و شهرتش: ابراهیم حاج محمدی»قمر فریمانی«است!

تو نگو که قمر دیگری هم داریم که در محاق گمنامی پنهان است و نام و شهرتش»نظام‌الدین محمود قمرِ اصفهانی«شاعرِ سدهی هفتم هجری و از مادحین سلسلهی سلغریان(ممدوحانِ سعدی) و نیز خاندانِ آلِ صاعد و آلِ خجند بوده و راجع به او بسیار کم پژوهش‌شده‌است. در تذکره‌ها نیز اطلاعاتِ تاریخی و زندگی‌نامه‌ی پروپیمانی از این شاعر یافت‌نمی‌شود. دیوانِ قمر ضمنِ»دواوینِ شعرای ستّه«که منتخبی است مفصّل از آثارِ شش شاعر (معزّی، اخسیکتی، ادیبِ صابر، شمسِ طبسی و ناصرخسرو) آمده است.. تاریخِ کتابتِ نسخه که به کتابخانهی»ایندیانا افیسِ«لندن تعلق‌دارد، سالِ ۷۱۳ یا ۷۱۴ ه‍. ق است. نخستین‌بار علّامه قزوینی عکسی از این مجموعه را به ایران منتقل‌کرد.

استاد تقیِ بینش(شاعر هزار غزل) نیز که به‌واسطهی تصحیحِ دیوانِ شمسِ طبسی با این مجموعه آشنایی یافته‌بود، درصددِ تصحیحِ دیوانِ قمر  برآمد.

گویا انتشارِ دیوانِ قمر در مشهد و آن هم از سوی انتشاراتِ گمنامِ »باران«بیش‌تر به دیده‌نشدنِ این شاعر دامن‌زد. دیوانِ قمر هم نسخهی نسبتاً کهن و نزدیک به روزگارِ شاعر دارد و هم مصحّحِ کاردان، مقدّمه و تعلیقاتِ مفیدی به آن افزوده‌است.

یکی از اهمیت‌های دیوانِ قمر تعلّقِ او به ناحیهی عراقِعجم است. چراکه می‌دانیم پیش از ظهورِ سعدی شاعرانِ فارسی‌زبانِ این دیار  انگشت‌شمارند و مشهورترین‌شان نیز جمال‌الدین و کمال‌ِ اصفهانی.

دیوانِ قمرِ اصفهانی از منظرِ فرهنگِ شعری و مضامین و درون‌مایه، دنبالهی دیوانِ خاقانی و ظهیر و جمال‌الدین و به‌ویژه انوری است.

در این دیوان هم مدح هست هم هزل و هجو و فراتر از آن خبیثات. »قحبه«و »قلتبان«و »زن‌غر«از واژه‌های پربسامدِ دیوانِ قمر است. او جایی به »ذوالفقارِ هجا«ی خویش اشاره‌کرده(دیوان نظام‌الدین قمر اصفهانی، به‌کوشش استاد تقی بینش، مشهد، انتشارات باران، ۱۳۶۳، ص ۱۹۵) و خود را در تندزبانی و پرده‌دری با سوزنی سنجیده: »سوزنی نیستم ولی در هجو …« (ص ۲۰۰). قمر هم قصیده دارد، هم قطعه و هم غزل و رباعی.

او گرچه از سویی از بی‌نیازی و خرسندیِ خویش لاف‌می‌زند:

منم آن کس که از رزانتِ رای

طیرهی ماه و رشکِ خورشیدم

هر سخی را و سفله را از نظم

سببِ نام و ننگِ جاویدم (ص ۱۵۸)

اما از دیگرسو به‌کرّات برای چیزهای محقّری هم‌چون موزه(کفش) و پوستین و پیراهن، ملتمساتِ متعدّدی سروده‌است.

قمر نیز دچارِ همان تناقض‌هایی در شخصیت است که شاعرانی هم‌چون جمال و ظهیر و انوری و سوزنی و تاحدّی خاقانی گرفتارِ آن اند. او گاه به خودانتقادی یا »خودمشت‌مالی«نیز پرداخته:

منم آن کس که ز هر بد بترم

در بدی نیست به عالم دگرم

رند و بدخو و دغا و دغلم

اصلِ ناپاکی و قانونِ شرم (ص ۱۷۳)

او نیز هم‌چون بسیاری از شاعرانِ دور از خراسان از جمله خاقانی حسرتِ سفر به خراسان را در دل داشته‌است. قمر بیش از هر شاعری به انوری توجه دارد و به‌کرّات از قصیدهی »گر دل و دست بحر و کان باشد …«تأثیرپذیرفته (صص ۴۶، ۱۵۰، ۲۱۰ و ۲۴) و بر اساسِ قصائدِ او چندین قصیده سروده. از ابیاتِ او است که در آن خود را با انوری سنجیده:

گر بَرَدی بادِ صبح شمّهی شعرم به بلخ

جانِ دگر یابدی کالبدِ انوری(ص۹۲)

جان شودش تازه دگر انوری

گر شنود شیوهی اشعارِ من

(ص ۱۷۹)

قمر در ارزیابیِ کلی شاعری متوسّط و میان‌مایه است. اما مگر در تاریخِ شعرِ فارسی از این‌گونه شاعران که نامدارتر از او گشته‌اند کم داریم؟! او به‌ویژه آن‌گاه که هم‌چون جمال‌الدین اصفهانی و انوری به نقدِ روزگار و احوالِ مردمانِ زمانه و بی‌قدری هنر زبان‌می‌گشاید شعرش شنیدنی است. قصیدهی زیر توانمندیِ او را در این حیطه نشان‌می‌دهد:

کجا شد کجا روزگارِ هنر

کجا دولتِ کامکارِ هنر؟! 

هنرمند عریان نشیند کنون

که از هم بشد پود و تارِ هنر

همانا به‌جز روزِ حرمان نزاد

شبِ تیره بر انتظارِ هنر

(صص ۱۱۱_۱۱۰).

او قصیدهی »برفِ«کمال‌الدین اصفهانی را نیز استقبال‌کرده و انصافاً خوب از عهده ‌برآمده:

درهم فگنده است مرا کاروبار برف

پيش و پسم نمى‌دهد از اضطرار برف

 

بافنده گشت ابر و زمين گشت کارگاه

تا جامه‌اى ببافت همه پود و تار برف

 

بازيگر زمانه دگر در خزان نمود

شکل بهار بر سر هر شاخسار برف

 

بر شاخ سرو فاخته کم مى‌زند نوا

تا نخ کشيد بر طرف جويبار برف

 

دم سردوار تاختن آورد ناگهان

از سردى آفريد مگر کردگار برف

 

هر خواجه‌ئى که پاى ز خانه ‌برون نهد

سرما شعار باشد و او را دثار برف

 

روزى چنين به خانه کند هر کسى قرار

در خانه کرده است مرا بى‌قرار برف

 

درخورد حال من نُبد اين برف ‌گر نه من

سرماى سخت ديده‌ام و بى‌شمار برف

 

نه روغن چراغ و نه هيزم نه اکل و شرب

چه لايق منست درين روزگار برف

 

ياران و همدمان همه ياران هم شدند

در کنج خانه است مرا يار غار برف

 

اسباب ‌تابخانه (۱) ندارم نه پوششى

هان اى ستيزه‌روى چه دارى به بار برف

 

گويند اصل برف بخارات مائى است

صنع خداى بين که ببارد بخار برف

 

باران قطره قطره کند برف زمهرير

ورنه کجا ببارد ابر از بحار برف

 

باران ز رعد و برق زند لاف روز و شب

و آهسته مى‌ببارد بى‌گيرودار برف

 

گوئى ز طبع مير بياموخت اين ثبات

ورنه چرا شدست چنين باوقار برف…

(۱). تابخانه: اتاقى که در آنجا بخارى يا تنور و وسايل گرم شدن وجود داشت.

 

دلم در بند يارى مهربانست

که رويش رشک ماه آسمانست

 

به ماه آسمان ماند وليکن

عجب سنگين دل و نامهربانست

 

رخش را ماه‌خوان گر مه سخن گفت

قدش را سرو گو سرو ار روانست

 

دل دلداريم يکدم ندارد

اگرچه مهر او در جاى جان است

 

ز من چشمش توان و تاب بستد

بدان منگر که او خود ناتوانست

 

اگر دشنام پيوسته ندادى

که دانستى که آن مه را دهانست

 

و گر زرين کمر گه گه نبستى

که ظن بردى که آن بت را ميانست

 

زمن زر جُست جان کردم برو عرض

به عجزش گفتم اين نقد روانست

 

جفاى او ز حد بگذشت ليکن

خداى دادگر را شکر از آنست

 

که اندر قصهی او دستگيرم

مديح قطب دين نوشين روانست …

 

 

گفتم که غمت کى به کران انجامد     گفتا چو ترا کار به جان انجامد

 

گفتم ترسم که در غمت جان بدهم     گفت آخر کار هم بدان انجامد.

 

نویسنده: عباس خوشعمل کاشانی

 

 

ارسال یک پاسخ