تماس: [email protected]
روی مبل کنار ادارهی مدرسه نشسته و با گیسوان پیچدرتاب خود با انگشتانم بازی میکردم. در چنین حالی انتظار آن را داشتم که چه زمانی مدیر مدرسه مرا صدا میزند تا پاسخ گناهی که کرده بودم را بدهم، در این موقع از کنارم پسری خوشتیپ با موهای بلند رد شد نگاههایم او را دنبال میکرد و او هم چند قدمی پیش رفت و با پوزخندی از نگاههای من استقبال کرد، از خودم و از ظاهری که داشتم شرمگین شدم، در اندیشهی آن فرورفتم که شاید لبخند پسر هم به خاطر پوشش ظاهر من بوده است نه نگاهم. زندگی همینگونه در جریان بود، روزها میگذشت اما من دوست و همراه نداشتم، مدرسه برایم خیلی خستهکن شده بود، درست مانند بازداشتگاهی که همه مجرمانش گویی مرتکب گناه مشترک و جزء یکگروه باشند، جز من، که گناه متفاوتری از آنها داشتم. حیرتزده و غرق در خیالِ تفاوتهای زندگی، به ستون مقابل صنف تکیه زده بودم که بازهم با آن پسر چندروز قبل که دیده بودمش روبرو شدم، مانند پرندهای که از شاخههای بلند درختان خویش را به سمت پایین میاندازند، این بار چشمانم را از دیدنش برداشتم. میدانستم ظاهری ندارم که شخصی بتواند دقایقی زیادی به آن خیره شود. او که خیلی پررو بود برایم گفت:
میبینم امروز گلی به آب ندادی!
(از اینکه روز یکبار به خاطر رفتاری که با همکلاسیهایم داشتم سر به ادارهی مکتب میزدم، همه دانسته بودند، یگانه شاگرد نابهنجار این مدرسه من هستم!) این پسر با این حرفش اعصابم را از جایش تکان داد، و سیلی محکمی به صورت زیبایش زدم، از دماغش خون جاری شد، با این حال داشت میخندید و با دستمال صورت پرخونش را پاک میکرد. عصبانی از کنارش رد شدم و رفتم روی صندلی کلاس نشستم، بیقراری بودم و ناخونهایم روی تختهی بالایی صندلی رقص میکردند، منتظر پیامد رفتار خود و آمدن مدیر مدرسه بودم، ساعت ها گذشت و روز همیگونه تمام شد اما از آمدن مدیر خبری نشد.
در دل میاندیشیدم که این پسر نمرده باشد، چطور که از این رفتار من شکایت نکرده است، در این موقع زنگ رخصت مدرسه به صدا در میآید، همه برون میشوند و من نیز کیفم را بر میدارم و برون میشوم و در طول راه حیران هستم و نمیدانستم که چه میشود…
طبق معمول فردای آن روز یخنقاقم را بر تن میکنم و دکمههای آن را یک پیدیگر بند کردم و کیفم را بیخیال ظاهرم به شانهام انداخته روانهی مدرسه شدم. در مسیر راه ناخون هایم را میجویدم و به این فکر میکردم که باز هم باید تنها روی یک چوکی نشست، پشت مدرسه تنها غذا خورد و دوباره از آن زندان به خانه آمد. وقتی به زندگی دیگر دختران مینگریستم که در صندلیهای محوطهی مدرسه با معشوقههای شان مینشینند، کافه میروند، دستان هم دیگر را میگیرند و ساعتها با نگاههای عاشقانه به هم خیره میشوند. خندیدم و با خود گفتم مگر میشود روزی چشمان یکی به سمت من هم خیره شود…
از مدرسه برون زدم و خیابانها را با سر پایین یک پی دیگر طی میکردم که تا برسم به چارلیت( شهری در امریکای شمالی) مدرسه از خانهی ما دور بود، ساعتها طول میکشید تا به آنجا برسم در طول راه با ظاهر ناآراستهی خود با آدمهای آراسته و زیبایی سر میخوردم و به مسیر خود ادامه میدادم، موهایم را به طرف چپ مرتب کرده بودم که آن پسر نتواند درست مرا ببیند او که مرا دیده بود داشت میخندید برایم گفت اگر ناراحتی از کنارت بروم و در چوکی دیگری بنشینم. نسبت بر خود از بیخیال بودن یک فرد و ظاهری که داشتم در ترس بودم، برایش پاسخی ندادم، ساعت درسی تمام شد و ازم خواست با هم به غذا خوردن برویم. کفتریای مدرسه جایی که همکلاسیهایم با معشوقههای شان مینشستند و به هم خیره میشدند. دلم به یکباره ذوق زد بیتفاوت این که پسر میخواهد با من بنشیند، اما ذوقزدهی این بودم که نشود با این ظاهرم میخواهد مرا به کفتریای ببرد تا خودش و دیگران با هم بالای من بخندند، موهایم صورتم را پوشانده بود، شانهای زدم و رفتم به جای همیشگی خود همان عقب مدرسه. از دور با پوزخندی که روی لبانش نقش بسته بود، به سمت من در حرکت بود، سرم را تکان دادم و با خود گفتم این پسر از کتک من خوشش میآید، این بار با این حرکاتش چنان روی صورتاش بکوبم که تا مرا از مدرسه اخراج کنند. آمد و خیلی آرام کنارم نشست و اسم اش را برایم گفت، کلر هستم. منم با بیحوصلهگی و با سرعت تمام برایش گفتم هیلن هستم. از گوشهی چشمم برایش نگاه کردم، داشت بسوی درختان میدید و نفسهای عمیق میگرفت، برایم گفت مکانی خوبی را پیدا کردی عقب مدرسه مکانی خوبی است هلن از اینجا خوشام آمد. برایش گفتم اوکی مگر اینجا جای من است و از آمدن آدمی دیگری اینجا خبری نیست! نگاهاش را برداشت و گفت خیلی متفاوتی و در عین حال عالی!
این نخستین باری بود که عالی بودن را شنیدم. جز مادرم دیگر هیچ فردی همچنین چیزی تا اکنون برایم نگفته بود. تا اینکه از متفاوت بودن حرف زد، عرق روی صورتم فرش شد و فهمیدم خیلی بدقیافه و متفاوتام، برایش گفتم ببین کلری ازین پازلبازیها خوشم نمیآید دیگر نبینم دنبال من بیایی، بکسش را برداشت و بدون اینکه دیگر چیزی بگوید آنجا را ترک کرد.
طبق معمول از مدرسه به خانه برگشتم و فردا دوباره در حالی که پدرم سیگارشاش را دود میکرد در را خیلی محکم بستم و روانه مدرسه شدم. در مسیر راه به این سخن کلر: “خیلی متفاوت و عالی”! فکر میکردم و ذهنم را این حرف درگیر کرده بود و به خود میگفتم شاید منم با همین تفاوتام عالی هستم. این حرف را از زبان یک فردی که همه چیز دارد را شنیده بودم. کلر را می گویم این که خیلی خوش قیافه است حتما پدرش بجای سیگار صبحانه سپند دود میکند تا پسرش از چشم بد در امان باشد، مادرش هم به اندازه کافی به پسرش عالی بودن را درس داده است و او همه را حتی من را عالی میبیند. نمی دانم آدمی عجیبی است کلر !
از اینکه او را عجیب میگویم خندهام گرفت از عالی گفتن، خوب گفتن و اینها برای من درسی نداده بودن جز عجایب که خودم در زندگی دیده بودم. برای اینکه همه چیز را بر چسپ عجیب میزنم حتی همین کلر خوش قیافه را.
دوباره آخر روز شد و با ساندویچ که نصفاش کرده بودم اینسو و آنسو میدیدم. آنطرفتر از من فکر میکنم کلر نشسته بود و شنیدم می گفت چه درختان زیبایی، این درختان با این شاخههای پراکنده به او زیباست! عجیب است. کلر را دیدم یک لحظه تصور کردم ازین که خیلی به حرفهایش فکر کردم او را ذهنم تصور میکند. نه خودش بود. به نزدیکتر میشد و من هم ممانعتی نکردم و گذاشتم بنشیند. ممنون کرد و بیجواب ماند فقط سرم را به نشان تایید تکان دادم. برایم کفت هیلن میخواهی به قطار ریل برویم، با هم حرف بزنیم، خنده کنیم، به طرفش نگاه کردم گفتم خب که چی؟ کلر برایم گفت من خیلی دوست دارم با فردی با خاصیتهای استثنای و در عین حال جذبکننده دوست شوم. اولین پیشنهاد دوستی یک فرد با من بود، آری با خود من بدون در نظرداشت ساختار ظاهرم. شروع کردم به حرف زدن در حالی که او بسویم خیره شده بود حرفهایم را تایید میکرد. توافق کردیم به رفتن. برایم رفتن با یک پسر خیلی عادی بود همه همکلاسیهایم همینطور بودن مادرم از جوانیهای خودش گفته بود، او هم با پسرهای کلاس شان کلی خوش گذرانی کرده بود.
در قطار با هم نشستیم شروع کرد به حرف زدن باید حرف هایش را می شنیدم این پاداش کاری بود که آمدن با او را قبول کردهام. از اینجا شروع کرد انسانها هرکدام زیبایی دارند، زیباییهای درونی خیلی گران تر از داشتههای ظاهری است. در جریان حرف زدن ناگهان موهایم را که به صورتم لمیده بودند کنار گوشم حلقه کرد و برایم گفت میدانی هلن تو خیلی زیبایی! ین نخستین بارم بود، برای منی که اولین بار بود شنیده بودم خیلی چیزی نادر بود. لبخندی بر لبانم نقش بست و بیآنکه به کلر چیزی بگویم قطار را ترک کردم و به سمت خانه روان گشتم. روزها میگذشت همینطور هر روز با هم به قطار میرفتیم و کلی میخندیدم، او در همه حرفهایش از کامل بودن من حرف میزد. در یکروز نمیهابریکه هر دو داشتیم در خیابان کنار مدرسه قدم میزدیم کلر برایم گفت میدانی هلن در خوردسالی بینیام شکسته بود، در حالی که خیلی قیافه بد در من شکل گرفته بود، مدرسه میرفتم، با همکلاسیهایم سازگار بودم. آنها مرا همانطور بصورت واقعی با همان بینی شکستهام دوست داشتن و در حالی که از همکلاسی شوخ مزاجاش قصه کرد و خندیدیم حرفهای آنروز ما تمام شد و بسوی خانه حرکت کردیم.
مقابل آینه ایستاد بودم و مو هایم را مقابل صورتام جور میکردم به یاد حرف کلر افتادم، من واقعیام دوست داشتنی بود. گیرا را برداشتم و مویهایم را بلند بستم درست مانند دم اسپ. داخل مدرسه شدم. هلن قبلی نبودم موهایم سرم را بلند گرفته بود از پنهان کردن خودم میان جمع دیگر خبری نبود. کلر گفته بود من در خود واقعیام با همه سازگار بودم، همکلاسیهایم طرف ام با اشاره دست ادای سلام کردن. کلر را دیدم در حالی قهوه به دستاش بود طرف من خیره شده بود او داشت مبالغه میکرد. من زیبا نبودم اینقدر که به دیدنم مردی مات و مبهوت شود. کلر برایم گفت صبح بخیر هلن امروز خیلی با حال و زیبایی؛ این هلن مرا مبهوت خودش کرده است. من در حالی که بصورت کلر لبخند زدم برایش گفتم کلر من زیبا نیستم ادای این جملات را برای من در نیار. کلر برایم گفت تو خود واقعیات را پذیرفتهای و این چیزی است که ترا زیبا کرده است میدانی هلن جوهر درونی هر فرد ظاهر او را آراسته میسازد کافی است خود فرد به دنبالش برود.
کلر استادی خوبی برایم شده بود هر روز در قطار از او چیزهای جدیدی را میآموختم. او داشت بهترین مردی میشد برای پیدا کردن من.
دوباره روی نیمکتی در عقب مدرسه نشستیم به کلر گفتم هوا چقدر خوشایند است درختان هم عالی اند کلر! او که داشت باز هم از فضا لذت میبرد نفسهای عمیقاش را یکی پی هم میکشید و حرفم را تایید کرد. دیگر حرفهای کلر مانند روزهای اول برایم بمب نبودند برعکس حرفهایش را دوست داشتم بشنوم، حرفهای او خیلی عالی هستند.
روزها همینطور میگذشت اکثر اوقات با کلر و بعضی اوقات با همکلاسیهای دیگرم سر صحبت باز میکردم میخندیدم و حرف میزدیم. به یادم افتاد این خودم بودم که از همه دور شده بودم، اگرنه من هم میتوانستم مانند این دختران باشم. کلر که داشت بطور خاصی مینگریست و نگاههای رمزآلودش میخواست برایم بگوید هلن تو عادی نیستی حتی برتریهای داری که دیگران ندارند. هیچ فردی مانند فرد دیگر نیست درست مانند انگشتان ما!
از مدرسه با کلر خارج شدیم همکلاسیهایم به ادای خداحافظی بسویم لبخند میزدند، و من به یاد آن پوزخندهای قبلی شان افتادم، پوزخندهای که همه منفیبافیهای بودند که با آمدن کلر دیگر نیستند.
بازوی کلر را به دستانم حلقه کردم و با زبان بدن بهش فهماندم اوج اعتماد یک زن این است که بازوهایت را در دستانش حلقه کند و در هرگونه شرایط ترا در من واقعی خود جستجو کند و آنگونه که هستی بخواهد.
سحر صدیقی