تماس: [email protected]
دل را خیال یار به شبهای تار کشت
احساس را تغافل چشمِ خمار کشت
دیدم شکسته، ریخته و زرّه، زرّه است
آیینه را شمایل زیبای یار کشت
شب تا سحر نشست به امّید و گریه کرد
دیوانه را جفای تو در انتظار کشت
از درد و رنج و نالهی پاییز بگذریم
لبخند با غرور مرا نوبهار کشت
رفتیم و رد شدیم از آن باغ میوهدار
ما را دو سیب سرخ و شما را انار کشت
مثلِ درخت بید زمینگیر گشته است
تاکِ ترا حسادت کاج و چنار کشت
طفلِ یتیم و بیکس و تنها؛ تصادفاً
از جاده میگذشت که او را قطار کشت
آنشب تمام آتش و هیزم بهانه بود
پروانه را دوباره غمِ روزگار کشت
کم مثل یوسفم! ز زلیخا گریختن
او را نجات داد و مرا الفرار کشت
آنسو درخت خشک چمن نیز زنده ماند
اینسو درخت سبز مرا برگ و بار کشت
لب را ببند و جلوهی بسیار هم مکن
ماهِ که پر ز نور شد آن را غبار کشت
رازش که فاش گشت به یک حکم جاهلان
منصور را طناب و همان چوب دار کشت
با یک نگاه خیره شدم، پلک تا زدی!
قلبی مرا دو چشم تو دیوانهوار کشت….
۱۴۰۲/۱۰/۱۷
#محرابی_صافی